آتش به اختیار (کتاب بایرامی)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | محمد رضا بایرامی |
موضوع | دفاع مقدس |
سبک | رمان و داستان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۲۶۳ صفحه |
قطع | رقعی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | نیسستان |
محل نشر | تهران |
شابک | 9789643376215 |
آتش به اختیار کتابی داستانی در ژانر دفاع مقدس به نویسندگی محمدرضا بایرامی است که روایتگر داستان چند سربازان بعد از یک عملیات سنگین است که راه خود را گم کرده و برای حفظ جان خود بهدنبال راهی برای نجات میگردند.
درباره کتاب
محمدرضا بایرامی نوشتن کتاب آتش به اختیار را سال ۱۳۶۸، بعد از اتمام جنگ تحمیلی آغاز کرد. او این کتاب را زمانی نوشت که سرباز بود و بعد از آتش بس به پشت جبهه برگشته و با ابهت و درد آن روزها درگیر شده بود. بخشهایی از رمان در همان سال ۱۳۶۸ در برخی از نشریات منتشر شد اما بعد از مدتی بایرامی نگارش کتاب را متوقف کرد و تا بیست و چند سال بعد هرگز به سراغش نرفت.بایرامی در سالهای اخیر نگارش کتاب آتش به اختیار را از سر گرفت. نسخه ی تکمیل شده ی کتاب آتش به اختیار سال ۱۳۸۹ برای نخستین بار و سپس در سال ۱۳۹۷ برای دومین بار، توسط انتشارات کتاب نیستان منتشر شد.
محمدرضا بایرامی در کتاب آتش به اختیار داستان سربازانی را روایت میکند که در روزهای آخر جنگ بعد از یک عملیات سنگین راه خود را گم کردهاند و برای حفظ جان خود به دنبال راهی برای نجات هستند. داستان از زاویه ی ذهن سربازی روایت میشود که آرزوی نویسنده شدن دارد. سربازی که همیشه در فکر نوشتن داستان و خاطرات عجیب اجداد با شکوهش بوده اما مسیر زندگیاش طوری رقم خورده میخورد که تمام عظمت خاندانش در چشمش تغییر میکند. داستان از زبان این سرباز روایت میشود و محمدرضا بایرامی با درهم آمیختگی گذشته و حال و عدم رعایت خط زمانی، داستان جنگ تحمیلی ایران و عراق از زاویه ی دیدگاههای جدیدی به تصویر میکشد.
برشی از کتاب
گفت سوار شو! و طوری گفت که انگار بخشی ـ یا در واقع بخش کوچکی ـ از کارش هم همین است که سربازانی مثل او را ببرد جلو، کاری که بارها و بارها کرده، کاری که از فرط تکرار هر گونه علاقه یا حتّی کنج کاوی را از او گرفته و برای همین هم حق دارد طوری با او رفتار کند که با یک شیء بیجان، یعنی طوری او را ببرد که نامهها را... امّا آخر چرا؟ مگر او خودش سرباز نبود؟ گیریم که کمی ارشدتر یا آش خورتر! چه فرقی میکرد؟ و آیا دلیل دیگری داشت؟ مثلاً مرکز پیامی بودن، یعنی نشان دادن این که همه چشم به راهش هستند و تا نیاید کسی نمیتواند از کسی خبر بگیرد؛ یعنی مهم بودن یا مرکز توجه بودن یا... فکر کرد باید پوزش را زد. و سیگاری از جیبش درآورد، سومری که بچهها به عنوان خداحافظی داده بودند، و گویی بهترین هدیه ای که سربازی میتوانست به سرباز دیگری بدهد؛ هدیه ای که با دود کردن هر نخش ـ و شاید بشود گفت در میان دود هر نخش ـ میشد خاطرات پراکنده ای را مرور کرد، خاطراتی با افراد مختلف که شاید دیگر تا آخر عمر نمیدیدشان، یا نمیتوانست ببیندشان مگر این که حادثه ای پیش میآمد، مثلاً در اولین شهر پشت جبهه به هم میرسیدند یا در صلواتی یا قطار ـ قطار مرخصی، قطاری که وقتی از زیاد نشستن در آن خسته میشوی، از کوپه ات بیرون میزنی و به همه جا سرک میکشی تا شاید آشنایی یا دوستی پیدا کنی، کسی که یک وقت با هم بوده اید و حالا هم میتوانید با هم راه را کوتاه کنید به گپی یا دود کردن سیگاری ـ هم دیگر را میدیدند در حالی که اصلاً انتظارش را نداشتند و آن وقت شروع میشد... امّا حالا برای به خاطر آوردن چیزی نبود که میکشید.
جوایز و افتخارات
آتش به اختیار برنده اولین دوره جایزه ادبی هفت قلم در سال ۱۳۹۰ شد.
گفتاورد
گفتوگو درباره رمان آتش به اختیار
به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، بایرامی درباره رمان آتش به اختیار و همچنین نوشتن از جنگ تحمیلی و «ادبیات دفاع مقدس» گفت:
نگارش رمان «آتش به اختیار» را سال ۶۸ و بعد از پایان جنگ شروع کردم و بخشهایی از آن همان سال ۶۸ نوشته شد. این رمان بعد از آتش بس نوشته شده است؛ زمانی که من سرباز بودم و به پشت جبهه بازگشتم. بخشهایی از آن توی همان سالها در نشریات منتشر شد، بعد نگارشش متوقف شد. در سالهای اخیر، روی نگارش آن کار کردم و امسال به پایان رسید. در واقع، آن چه را که نوشته بودم، بازنویسی کردم و بقیه را ادامه دادم.
-آیا چیزی در این سالها سبب میشد که به سراغ این رمان نروید؟ و آیا انگیزه ای باعث شد نگارش آن را بعد از این مدت طولانی ادامه دهید؟
تصور من این بود که این رمان میتوانست کار مهمی برایم باشد و حیفم میآمد که به سرعت به سمتش بروم. اما بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که وقت دارد از دست میرود و کارهای دیگری پیش میآید و باید این کار به سرانجام برسد و بنابراین انجامش دادم.
-آیا زمانی که برگشتید به این رمان و نوشتن آن را دوباره آغاز کردید، چیزی در این رمان تغییر کرد؟ زیرا به نظر میرسد زمان اکنون هم در این رمان نقش داشته است.
زمانه ی حاضر هیچ گاه در نوع نگاه نویسنده بیتاثیر نیست. اما من تقریبا با همان حال و هوایی که داستان را آغاز کرده بودم، ادامه دادم؛ چون اتفاقات اساسی و اصلی آن مشخص شده بود و میشد گفت که من به همانها وفادار بوده ام. در جزییات شاید چیزهایی، متفاوت شده باشد؛ اما در کلیات آن چیزی تغییر نکرده است.
-یعنی آن زمان که آن داستان را مینوشتید، زاویه ی دیدتان به جنگ و سربازهایی که شخصیتهای این رمان هستند، همین شکلی بود و یا تغییری در نگاه تان حاصل شده است؟
این را «تغییر» نمیتوان گفت. اینها «تفاوت» هستند که البته آن قدرها زیاد نیستند که بتوان از آنها با عنوان «تغییر» یاد کرد. اما قطعا اگر همان زمان، نگارش رمان را ادامه میدادم، کمی متفاوت میشد و این تفاوت اجتناب ناپذیر است. وقتی از چیزی دور میشوی، تلخیاش کمتر میشود. در آن زمان احساس من و خیلیهای دیگر این بود که هیچ کس به اندازه ی یک پشه هم برای سرباز ارزش قائل نیست. این که او بمیرد و یا زنده بماند، به نظر نمیآمد که دغدغه ی کسی باشد.
-شما در این رمان از جنگ نوشته اید که در جامعه ی ما موضوعی خاص است و گاهی نوشتن از آن خاصتر از مفاهیمی چون مرگ و عشق و زندگی. این جا چون شما از یک واقعیت نوشته اید که در جامعه ی ما اتفاق افتاده و نوع نگاه برخی آدمها در این سالها نسبت به آن تغییر کرده است، یعنی این تفاوت اندک نگاه شما در این داستان میتواند به کل جنگ قابل تعمیم باشد؟
یک نکته را باید توضیح بدهم که در داستان اتفاقی میافتد گویا و آن این که نویسنده به نوعی آینده را پیش میکشد و شاید در این داستان جاهایی این حس القا شود که نویسنده آینده را کشانده است به همان زمانه ای که دارد روایت میکند. این اتفاق به طور طبیعی میتواند در یک رمان روی دهد؛ این روی دادن همان چیزی است که قبلا هم به آن اشاره کردیم. این که نویسنده در امروز ایستاده، حتا اگر دارد گذشته را روایت میکند، از اکنون خودش و از تأثیراتی که از اکنون گرفته و مسائلی که اکنون وجود دارد، صحبت میکند. این اتفاق در هر زمانی روی میدهد و ممکن است جسته و گریخته در این رمان هم اتفاق افتاده باشد.
-چرا روزهای آخر جنگ را برای روایت رمان «آتش به اختیار» انتخاب کردید؟
داستان نویس معمولا سعی میکند فرازهایی را انتخاب کند که بزنگاهها هستند و نقاط عطف هستند. این روز بخصوص که داستان با روایت آن آغاز میشود، یعنی ۲۱/۴/۶۷ دقیقا یکی از نقاط عطف و بزنگاه هاست که فرصتهایی از این دست همیشه برای یک نویسنده وجود ندارد. در آن روز عراق یک حمله ی بسیار وسیع انجام داد و ۲۷/۴/۶۷ عملا آتش بس پذیرفته شد و جنگ به پایان رسید. اتفاقاتی که در آن روزهای پایانی رخ داد، بخصوص از نظر داستانی و دراماتیک بودن بسیار حائز اهمیت بود که برای خود من به عنوان کسی که در آن منطقه ای که داستان از آن سخن میگوید، حضور داشتم، مغتنم بود. این در محاصره افتادنها، بیابان و تشنگی و سرگردانی و... تصور میکنم در یاد تمام سربازان منطقه ی جنوب مانده است. تصور که نه؛ مطمئن ام این روز در یاد آنها مانده؛ چون روز بسیار خاصی است و تکلیف جنگ در این روز مشخص میشود. جنگ تمام میشود و تنها عملیات مرصاد حدود یک هفته بعد از آن انجام میشود و بعد از آن اتفاقی نمیافتد. در نتیجه، چون آن زمان فراز حساسی بود و خود من هم در آن حضور داشتم، از این قضیه استفاده کردم.
-آقای بایرامی اگر شما در جنگ حضور نداشتید، باز هم از جنگ مینوشتید و آیا اگر این تجربه ی بودن در جنگ را نداشتید، باز میتوانستید از جنگ بنویسید؟
این که کسی در جنگ حضور داشته باشد یا نداشته باشد، مهم است؛ اما قاعده ی دائمی نیست برای خوب نوشتن. نویسندگانی هم وجود داشتهاند که در جنگ حضور نداشته و از جنگ نوشتهاند و خوب هم نوشتهاند؛ اگرچه تعداد آنها انگشت شمار است. به هرحال، نوشتن از جنگ و مسائلی مانند آن برای همه ی نویسندهها جالب است؛ از این جهت که نویسنده یا از مرگ مینویسد، یا از زندگی مینویسد و یا از عشق مینویسد و در یک موقعیت جنگی، اینها خیلی با هم ملازمت دارند. یک زندگی میتواند آنی بعد به مرگ تبدیل شود و این موقعیتها میتواند خیلی دراماتیک باشد؛ بنابراین همه ی نویسندهها تمایل دارند درباره ی جنگ بنویسند. شاید اگر در جنگ هم حضور نداشتم، داستانهایی از این دست نوشته میشدند توسط من. اما به هر حال، تجربه همیشه کمک میکند که آدم بهتر کار کند.
-نقش تجربه چقدر است؟ شما چه سهمی برای تجربه در بهتر شدن کار قائل هستید؟
من سهم زیادی را برای تجربه قائل هستم، شاید از این جهت که تخیل خیلی گسترده ای ندارم و بیشتر چیزهایی را مینویسم که برای خودم ملموس باشد. اما تصور کلی ام این است که برای دیگران هم به همین صورت باشد و تجربه خیلی مهم است و خیلی کمک میکند. در عرصه ی داستان نویسی خودمان هم به همین صورت است. تقریبا موفقترین و بهترین داستانهای جنگ را کسانی نوشتهاند که خودشان در جنگ حضور داشتهاند و آن صحنه را با همه ی اعماق و ابعادش توانستهاند تجربه کنند.
-اتفاقهایی که برای شخصیتهای این رمان رخ داده، واقعی بودهاند؟ چقدر آنها را میتوان واقعی دانست و چقدر آنها زاده ی تخیل است؟
این که یک داستان واقعی باشد یا نباشد، چندان مهم نیست. به هر حال داستان باید داستان باشد و بتواند روی پای خودش بایستد و استوار باشد. میخواهم روی این نکته تأکید کنم: این که یک داستان واقعیت دارد، نمیتواند به کمک داستان بیاید؛ یعنی نمیتوانیم ضعف داستان را ـ اگر که داشت ـ پای واقعی بودن آن بگذاریم و ازش چشم پوشی کنیم.
بسیاری از اتفاقاتی که در این رمان میافتند، واقعی هستند. آن تشنگی بیپایان و سرگردانی و دنبال راه گشتن و نیافتن، دقیقا چیزی بود که برای خود ما روی داد. حتا یکی از عجیبترین صحنههای داستان، یعنی پیدا کردن اسب بیمار و رهاشده و کشتن او به قصد استفاده از آب عفن و تهوع آور شکمبهاش هم کاملاً واقعی است و آن را گروهی دیگر از سربازان برایم نقل کردند. تنها کاری که من کردم، این بود که خر را تبدیل به اسب بکنم، تازه آن هم در بازنویسی نهایی. یعنی تفاوت در این بود که آنها از الاغی حرف زده بودند. حتا آن صحنه ی اسلحه کشی در ایفا هم گویا حوالی پل کرخه روی داده بود و باز یکی نقلش کرد در همان زمان یا بعدها. و نکته ای که شاید بتوان آن را سمبولیک دید، «دنبال نور گشتن» است. هم در آن چند شبانه روزی که در این داستان درگیر آن هستیم و هم در عالم واقعی، یعنی در دو حادثه ی مشابه و موازی ـ که یکی اکنون تحت عنوان رمانی به نام «آتش به اختیار» و دیگری بیش از ۲۰ سال پیش با نام کتاب خاطره ای به اسم «هفت روز آخر» چاپ شده ـ، همه دنبال نور میگردند؛ بیآنکه تعمد ساختاری در بین باشد. اما میدانید که نور به معنی جایی است که نجات و آبادانی در آن است. وقتی من خاطرات خود را از این واقعه در قالب یادداشتهایی که گفتم، نوشتم، بعدها متوجه این نکته شدم که همه دنبال نور هستند در آن سرگردانی، و تنها چیزی که میتواند در آن تاریکی و راه گم کردگی و آن فضای غبارآلود مبهم و شب تیره و تار، همه را نجات دهد، نور است. نور. چیزی درآمده بود از جنس فلسفه ی شیخ اشراق. در این داستان همچنین است. این اتفاقات هم در عالم واقعی روی دادهاند و هم در داستان. ما به عنوان یک سرباز هم در ماههای آخر جنگ، کاملاً این سردرگمی بزرگ و کلی و حالت آچمزی جنگ را احساس میکردیم.
-برخی میگویند گفتن برخی از حرفها سیاه نمایی درباره ی جنگ است. جنگ در بیشتر کتابها کمی شسته و رفته و چیز منظمی است؛ اما در این کتاب این گونه نیست و همه چیز سر جای خودش نیست و این را کمتر دیده ایم. آیا برخی این نوشتن از واقعیت را سیاه نمایی توصیف نمیکنند؟
سیاه نمایی و واقعگرایی دو واژه ی متفاوت هستند. اما بسیاری از آنهایی که میگویند چیزی سیاه نماست، منظورشان این است که واقعیت نماست و چون شاید روی شان نمیشود به صراحت، آن چیزی را که واقع نماست، تخطئه کنند، اول سیاه نما مینامندش تا بعد، پروژه ی زدن و تخطئه و حتا تحقیرش راحتتر انجام بشود. یعنی اول شما را متهم میکنند به تخریب و تحریف و بعد وقتی این اتهام را به شما وارد کردند، به راحتی میتوانند کارهای دیگری را که مورد نظرشان هست، انجام دهند.
-آدمهای این کتاب سربازند و داوطلب جنگ نبودهاند؛ چرا شما روی سربازها دست گذاشتید که ناخواسته به جنگ رفتهاند؟
فکر میکنم یکی از دلایلش این بوده است که من خودم سرباز بوده ام و نوشتن از فضای سربازی همیشه برایم جذاب بوده. شاید یکی از دلایش هم این است که در این حیطه، متولی و کسانی که بخواهند این فضا را مصادره کنند، کمتر هستند. شما اگر فضای دیگری را انتخاب کنید، آن قدر صاحب دارد، از جمله صاحبهایی که اصلاً پیشینه و ارتباطی با موضوع مورد ادعای شان نداشتهاند، که نمیتوانید کار کنید. سریع به شما انگ میزنند و انگشت اتهام را بلند میکنند که نه، نباید این طوری مینوشتی. فضای سربازی کمتر مصادره شده است؛ جامعه ی ما یکی از عادتهای اساسیاش همین مصادره هاست، هر چیزی را سعی میکند مصادره کند و مهری بزند رویش و بیندازدش یک گوشه برای خرج مناسب گه گاهی و بگوید دست نزنیها، صاحب دارد. فضای سربازی کمتر این مهر را خورده است.
-به نظر میرسد هنگام نوشتن این رمان حواس تان بوده است که چه آدمهایی را انتخاب کنید که راحتتر از جنگ و درباره ی آن داستانی که در ذهن خود دارید، بنویسید. این ملاحظات تا کجا و چقدر حس میشود؟ آن چیزی که در جامعه ی ما به عنوان خودسانسوری از آن یاد میشود و برخی آن را از آفتهای نویسندگی میدانند، چقدر برای شما وجود خارجی دارد؟ زمان نوشتن چقدر به بعد از آن فکر میکنید؟
در زمان نوشتن که نه؛ اما بعد از آن و در بازنویسی حضور دارد این حس با شدت کم و زیاد. زمان نوشتن نویسنده غرق در کار میشود و این باعث میشود یک حالت افسارگسیخته پیدا کند و به سمت و سویی برود که قلم میبردش. اما به طور طبیعی در بازنویسی این اتفاق رخ میدهد و به هر حال، هر یک از ما بگوید خودسانسوری نمیکنیم، درست نگفته است. این اتفاق برای همه ی نویسندگان روی میدهد. من دو - سه رمان برای بزرگسالان نوشته ام که همه ی آنها درباره ی جنگ است؛ یا مانند «مردگان باغ سبز» جنگ داخلی است و یا مانند «پل معلق» و «آتش به اختیار» جنگ تحمیلی است. تجربه ای که در این کارها داشته ام، مرا به این نتیجه رسانده است که نوشتن جدی برای بزرگسالها خیلی دردسر دارد و به شدت تنش زاست و اگر بخواهید جدی کار کنید، خیلی راحت در مظان اتهام قرار میگیرید، بخصوص اگر آدمی باشید که دنبال سر و صدا نیست و میخواهد فضای آرامی داشته باشد برای نوشتن؛ این شما را به هم میریزد و خیلی زود اضطراب و افسردگی میگیرید یا اعصاب تان به هم میریزد به کلی. من این مسائل را داشته ام و بنابراین شاید ـ به احتمال زیاد ـ برای مدتی از این وادی فاصله بگیرم، شاید فقط کار نوجوان بنویسم؛ چون دوست ندارم سر و صدایی باشد، کسی به من تهمت میزند، جوابی به او بدهم، یا کسی کار را نمیفهمد، بیایم به او توضیح بدهم که دوست عزیز! کار را متوجه نشدهای.
شرایط نوشتن برای بزرگسالان و از جنگ نوشتن، کار را به مراتب سختتر و شاقتر میکند؛ چون جنگ یک حادثه ی بزرگ و به شدت اجتماعی است که ابعاد اجتماعی، روان شناختی و تاریخی را توأمان دارد و شما وارد عرصههای اجتماعی، تحلیل اوضاع و احوال اجتماعی و حتا انتقاد میشوید و همه ی اینها برای نویسنده ای که میخواهد کار کند، مشکل ساز میشود؛ بنابراین نویسنده ای وقتی روی کارش زحمت میکشد و بعد بد و بیراه هم میشنود، چه کار میکند؟ خیلی از وقتها دو دو تا چهار تا میکند، با خودش میگوید بروم سراغ یک کار آدمیزادی، چه کاری است که این قدر زجر بکشیم و بد و بیراه بشنویم؟ اگر آدم عقل معاش داشته باشد، سراغ این کار نمیرود. عمری را که من صرف همین چند کار کردم، اگر صرف سرگرمی آفرینی میکردم، تاکنون چندده رمان پانصدصفحه یی عامه پسند نوشته بودم. این کار را نکردم و بعد از این هم نمیکنم. اما این فضا عرصه را به کار جدی تنگ میکند، بخصوص که عده ای هم دارند ترویج ساده پسندی و سهل نوشتن را میکنند و در جوایز و جاهای مختلفی که دست شان میرسد، سعی میکنند بخشی را باز کنند برای آن و به عنوان نسخه ی تجویزی مطلوب..
-شما نویسنده ای نیستید که در جایگاه اپوزیسیون باشید و در نگاه مخاطب به نظر میرسد که شما کمتر مشکل داشته باشید برای نوشتن و بعد از نوشتن. حالا وقتی کار برای شما این قدر سخت است، کار برای نویسنده ای که این وضعیت را ندارد و میخواهد از جنگ بنویسد، چگونه است؟ شرایط برای آنها چقدر فراهم است؟
به نظر من، کار کردن برای کسی که میخواهد رمان جدی بنویسد، در هر حال، خیلی سخت است؛ حالا هر جا که میخواهد باشد. من نویسنده هستم و هیچ وقت به گروهی نزدیک نشده ام و در هیچ طیفی قرار نمیگیرم، حال این که کتابهای من در کدام انتشارات بیشتر چاپ شده، ممکن است ذهنیتی را ایجاد کند برای دیگران. مهم هم نیست برایم. بهترین عامل برای قضاوت درباره ی نویسنده، خود کتاب هایش است. البته برای مردم و نه جوایز ادبی که اکثراً سمت و سوی سالمی ندارند و فقط به ادبیات توجه نمیکنند.
اسم نمیبرم؛ اما خیلی از نویسندگان بودهاند که در این سالها کتابهای خوبی نوشتهاند و به بهانههای مختلف، کنار گذاشته شدهاند. کتابهای ابتدایی و به لحاظ ادبی مشکل دار، جایزه گرفته و طرح شدهاند و دلیل هم این بوده که کتابهای جدیتر را کنار بگذارند و این کنار گذاشتن، چه از سوی جایزههای ادبی خصوصی و چه از سوی جایزههای ادبی دولتی، مشترک بوده، اتفاق نظر داشتهاند به خاطر اختلاف نظرشان. جایزههای دولتی شاید از این نویسندگان انتظار بیش تری داشتهاند که برآورده نمیشده؛ چون به هر حال، اینها نویسندگان مستقلی بودهاند، سبک و سیاق و روش خود را داشته و دارند. آن طرف هم شاید به نوعی انتقام میگرفت که چرا این نویسندگان فلان جا کار چاپ کردهاند و این موضعهایی را که ما داشته ایم، نداشتهاند و از این قبیل. اگر بهترین کتابهای سال را که جایزه گرفتند و حذف شدند، کنار هم بگذاریم، میبینیم برخی کتابها چه راحت جایزه میگیرند و برخی حذف میشوند. من جایی گفتم بدترین حادثه ی سال ۸۹، «تحقیر ادبیات» بوده است؛ چون آثاری به چاپ رسیده؛ اما نادیده گرفته شدهاند. اما نمیدانم بحث چرا به این جا کشید. این جا که جای دیگر نیست. سرنوشت کتابها را جوایز تعیین نمیکنند.
-آقای بایرامی، برگردیم به رمان. سربازهایی که در رمان «آتش به اختیار» حضور دارند، آدمهای معمولی هستند که آنها را کمتر در کتابهای دیگر دیده ایم. چرا شما آدمهایی از این دست را انتخاب کرده اید؟ و چرا آنها را این طوری روایت کرده اید؟
فکر میکنم محتوای کار فرم آن را تعیین میکند و فرم به نویسنده امکانات میدهد که چه کارهایی را میتواند انجام دهد. تجربه ای که خود من خارج از داستان «آتش به اختیار» داشتم، میگفت که در لحظاتی که آدم به مرگ نزدیک میشود، یکی از بهترین کارهایی که میتواند انجام دهد، حرف زدن است تا به تشنگی فکر نکند؛ وگرنه زمان نمیگذرد. از آن تجربه در این کارم استفاده کرده ام و این که شما میبینید این آدمها زیاد صحبت میکنند و یکی دیگر بیشتر صحبت میکند و دیگران را از دریچه ی ذهن او میبینیم، به همین دلیل است؛ به این دلیل که از آن چه پیش روست، فرار کند و کنند. به طور عمده، راوی داستان سربازی است که حوادث و اتفاقات و گفتههای دیگران را در ذهنش بازپروری میکند و روایت آنها را با روایتی که از گذشته ی خودش دارد، همراه میکند. از گذشته ی اجدادیاش حرف میزند و حتا جنگ آن زمان را با جنگ اکنون مقایسه میکند.
در بسیاری از فیلمهای ما این اتفاق افتاد که آن قدر یک مسأله گفته و باز گفته شد که مخاطب فکر کرد همین است و جز این نیست. برای همین وقتی یکی میآید و یک دریچه ی دیگر را باز میکند، متفاوت به نظر میرسد؛ در حالی که متفاوت نیست و تنها عادت ذهنی ما را بر هم زده است. عادت ذهنی ما را فیلمهایی که بیشتر دیده ام و مطالبی که خوانده ایم، شکل داده و حالا طول میکشد که به راحتی با نگاهی به ظاهر متفاوت کنار بیاید. همان طور که گفتید، این آدمها معمولی هستند. ما آدمهای این شکلی را زیاد میبینیم دور و برمان. به خاطر زیاد بودن شان هم شده، به نظرم حق حضور بیش تری دارند. حالا چرا دیگران به آنها نپرداختهاند، باید از خودشان پرسید.
-شخصیتهای این رمان حرفهایی را میزنند که گویا حرفهای آینده است؛ دل نگرانیهای آنها از این که ارزشهای آنها چه میشود. آیا سربازهایی که درگیر جنگ بودند، به هستی و فلسفه ی جنگ فکر میکردند؟
به نظر شما میتوان در گیر چیزی بود و به آن نیاندیشید؟ حتما به این موضوعات فکر میکنند. اما مقدارش بستگی دارد به این که در چه لحظه ای گیر کرده باشند. در هفت روز آخر و در واقعیت تجربی من، یکی از سربازانی که همراهم بود، عقد کرده بود و عکس همسرش را در جیب خودش داشت با لباس عروسی. در لحظاتی که فکر میکرد جنگ فرصت زنده ماندن را ازش خواهد گرفت، عکس را درآورد و قسمتی از آن را پوشاند تا نامحرم نبیند و به ما نشان داد. آیا او در آن لحظه میتوانست به فلسفه ی جنگ نیاندیشد؟ دوست دیگری نگران بود که مادرش بیماری قلبی دارد و خبر فوتش، او را آزار خواهد داد.
این آدمهایی که شما این جا میبینید، از صحنه ی اصلی جنگ دور شده و در یک سری تپه ماهورهای شبیه به هم، راه را گم کردهاند؛ پس این فرصت را دارند که همه چیز را مرور و به آن فکر کنند. از سوی دیگر، وقتی آدم در پایان راه است، گویی به طور معمول، همه چیز را مرور میکند و فکر میکند که چه دل نگرانیهایی دارد. اینها کارکرد طبیعی ذهن است.
-خرده روایتهایی که در داستان است، مانند رابطه ی سرباز با افسر نگهبان و روایت گذشته ی یکی از سربازها چقدر کمک کرده است به ساختن فضا و پیش برد داستان؟
به زعم من، این خرده روایتها در کار تعبیه نشدهاند و در واقع، نویسنده از پیش نقشه طراحی نکرده که این روایتها را در دل کار جا بدهد تا حرف کلی و اصلی زده شود. خرده روایتها حالت کاتالیزوری ندارند و بنا نیست واکنشی را تقویت کنند؛ اما وجود آنها با وجود این که نقشه ای برای آنها کشیده نشده، لازم بوده.
ذهن به همین شکل است و پراکندگیهایی دارد؛ اما این پراکندگی به این صورت نیست که هیچ منطقی نداشته باشد در نهایت، بخصوص از منظر داستانی. ما داستان سربازی را میخوانیم که بازگشتهایی را به دوره ی آموزشی دارد و آدمهایی از آنجا روایت میشوند. روایت افسر نگهبان و رویدادهای قطار، از این روایتها یا به قول شما خرده روایتها هستند. روایت قطار در داستان مهم است؛ چون نقطه ی اتصال بسیاری از این آدم هاست.
-روایت این رمان به خود جنگ میپردازد. به نظر شما چقدر لازم است که نویسندگان به زیست آدمهای معمولی در زمان جنگ بپردازند و آیا شما دغدغه ی نوشتن از این فضا را دارید؟
فکر میکنم که ما هنوز از تبعات جنگ خلاص نشده ایم و به این زودی هم خلاص نمیشویم و به هر حال در معیشت ما و نوع رفتار دیگر کشورها با ما دخیل بوده؛ به همین دلیل جنگ از جمله موضوعاتی است که نویسنده نمیتواند بهش نپردازد. نویسنده ای مانند من هرچه از جنگ بنویسد، احساس میکند چیزی از جنگ ننوشته است؛ زیرا این موضوع آن قدر بزرگ است و به قدری گفتنی دارد که حالا حالاها جا دارد از آن بنویسی، بخصوص از همان منظری که شما گفتید؛ تأثیر جنگ در زیست آدمهای معمولی.
یکی از دغدغههای اساسی من این است یا بود که تأثیر جنگ را در مهاجرت این آدمها نشان دهم. همواره به این موضوع فکر کرده ام و صدها فیش در این زمینه نوشته ام که جنگ با یک جامعه چه میکند و چه تأثیری میتواند در مهاجرت افراد به خارج از کشور و حتا در داخل یک کشور، مثلا از خوزستان به شیراز و از شیراز به تهران، و از تهران به خارج و در هم آمیختگی فرهنگهای بومی و غریبه داشته باشد.
هیچ کس کاملاً اساسی به این موضوعات نپرداخته و اگر بخواهید وارد هریک از این حیطهها بشوید، میتوانید داستانهای زیادی برای مخاطب بگویید. من این علاقه را دارم؛ اما نمیدانم این توان را دارم یا نه، یا اصلا وضعیت عمومی اجازه میدهد یا نه، اما در این عرصهها جای کار زیادی وجود دارد و خوشبختانه یا بدبختانه، آن عرصههایی که طی شده، آن قدر در آنها تکرار و سطحی نگری بوده که آن عرصههای دیگر کاملاً بکر مانده و کسی به آنها نزدیک نشده است.
برای مثال، سالها پیش من یادداشتهای یک دیده بان شهید را خواندم که خاطراتی از او مانده. او در یک نقطه ی کوهستانی در ارتفاعات به دیده بانی مشغول است. توصیفی که ارائه داده بود و وصف تنهایی هایش، آن قدر جذاب بود که به شدت کنجکاو شدم و یک سالنامه ی کامل را پر کردم از طرح و دیالوگ و چه و چه. اما فیلم «دیده بان» حاتمی کیا را که دیدم، احساس کردم به این موضوع پرداخته و خوب هم پرداخته و از نوشتن آن منصرف شدم. اسمی هم که به این کتاب میخورد، «خاطرات کلاغ لنگ» بود که دیدم شخصی کتابی ترجمه به این نام دارد که دیگر آن را ننوشتم. این فضا مانند برفهای سر کوه که دست نخورده است، پاکیزه مانده. فضا فراوان است؛ اما زمینه ی کاری آن دشوار است.
-آقای بایرامی، کار اصلی شما نویسندگی است؟
من کارمند هستم و زمانی هم برای نوشتن دارم البته؛ ما نمیتوانیم نویسنده ی حرفه یی باشیم. نویسندگی به جای این که برای ما حرفه یی باشد، احساسی است؛ یعنی یک دفعه مینشینیم یک شب یا چند ده شب به قصد کشت تا صبح مینویسیم و بعد هیچ کاری انجام نمیدهیم؛ در حالی که نویسنده ی حرفه یی صبح بلند میشود و به خودش میگوید باید بنویسم و مینویسد. ما هر وقت احساس مان غلیان کند، مینویسیم. برای خود من که این گونه بوده کار. گاهی یک داستان کوتاه را شش ماهه ننوشته ام و بعد یک رمان را یک ماهه نوشته ام. «مردگان باغ سبز» و «سایه ی ملخ» را یک ماهه نوشتم. بعضی مواقع هم نوشتن کاری سالیان سال طول میکشد.
البته نوشتن یک چیز است و فکر کردن به نوشتن یک چیز دیگر؛ یعنی وقتی شما شروع به نوشتن میکنید، شروع کار از آن لحظه نیست؛ ممکن است سالها به آن موضوع فکر کرده باشید.
-در آخر هم برگردیم به کتاب تان. نظر شما درباره ی طرح جلد کتاب «آتش به اختیار» چیست؟
کتابسازی جزو اختیارات ناشر است. این انتخابی را که ناشر کرده، ما به آن تن داده ایم و احترام گذاشته ایم. شاید ترجیح من چیز دیگری باشد؛ اما شاید این شکل هم این حسن را داشته باشد که این مجموعه کتابها که در نشر نیستان منتشر میشوند، شکل متفاوتی دارند و بسیار متمایزند.
-و این که «آتش به اختیار» به چه معنی است؟
آتش به اختیار یک اصطلاح جنگی است که دیده بانها به کار میبرند و از آن بوی جنگ سنگین میآید. وقتی گفته میشود آتش به اختیار، یعنی هرجا را که زدید، زدید و همه جا هدف است. از سوی دیگر، میتواند نشانه ی آشفتگی و به هم ریختگی باشد و شدت یک جنگ را نشان دهد. در واقع، چون این عنوان توانسته است بار کلی داستان را به عهده بکشد، از آن استفاده کرده ام.[۱]
پانویس
- ↑ دل پر محمدرضا بایرامی از نوشتن درباره ی جنگ، پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ ایثار و شهادت، تاریخ انتشار: ۸ خرداد ۱۳۹۰.
پیوند به بیرون