از مشهد تا کاخ صدام (کتاب)

از یاقوت
(تغییرمسیر از از مشهد تا کاخ صدام)
از مشهد تا کاخ صدام
طرح روی جلد کتاب
طرح روی جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهسعیده زراعتکار
موضوعخاطرات اسارت
سبکخاطره‌نگاری
زبانفارسی
تعداد صفحات۳۲۰
قطعرقعی
مجموعهمجموعه تاریخ شفاهی فرماندهان و رزمندگان
اطلاعات نشر
تاریخ نشر۱۳۹۷
شابک۹۷۸۶۰۰۲۵۴۰۵۴۶


کتاب از مشهد تا کاخ صدام (جلد سوم از مجموعه تاریخ شفاهی فرماندهان و رزمندگان) زندگینامه داستانی از ۲۳ رزمنده نوجوانی است که در جریان جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای بعثی درآمدند.[یادداشت ۱] این کتاب حاصل گفت‌وگوی سعیده زراعتکار، با آزادهٔ مشهدی، محمود رعیت‌نژاد است که به برخی از ناگفته‌های جنگ پرداخته است.

ص۲۸۸ و ۲۹۹ کتاب

راوی داستان

محمود رعیت‌نژاد یکی از ۲۳ رزمنده نوجوانی است که ماجرای اسارت آن‌ها در سال ۱۳۶۱ زبانزد است. در شرایطی که صدام حسین، دیکتاتور معدوم عراق، می‌کوشد از دیدار با آن‌ها و وعده آزادی‌شان بهره‌برداری تبلیغاتی کند، آن‌ها هوشمندانه اعتصاب غذا می‌کنند و حاضر به آزادی از بند رژیم بعث نمی‌شوند. حکایت محمود رعیت‌نژاد، داستان رشادت و جوانمردی و غیرت نوجوانی است که با وجود سن کم با اصرار به جبهه اعزام می‌شود و با توجه به هوش سرشار و خلاق، آموزش می‌بیند تا به درخواست شهید مهدی میرزایی در گروهان تخریب با نیروهای اطلاعات عملیات همکاری کند. او در روز دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات آزادسازی منطقه ای نزدیک پادگان حمیدیه به دست نیروهای متجاوز بعثی اسیر می‌شود و در اوایل اسارت به همراه تعدادی دیگر از همرزمان نوجوانش تا یک قدمی صدام می‌روند اما با دقت و تیزبینی فرصت سوءاستفاده تبلیغاتی به رژیم بعث عراق نمی‌دهند و این امر باعث می‌شود تبادل آن‌ها با تعدادی افسر عراقی اسیر در دست نیروهای سپاه اسلام، لغو شود.

دربارهٔ کتاب

این کتاب در ۴ فصل و هر فصل دارای چند بخش است که ضمایمی از عکس ها و اسناد نیز به آن افزوده شده و فقط بخشی از خاطرات آزاده «رعیت نژاد» است و نویسنده در مقدمه آورده که بخش دوم آن را نیز در آینده ارائه خواهد داد.[۱]

در مقدمه این کتاب آمده است: «آنچه در این کتاب می‌خوانید، خاطراتی واقعی از مردی است که در گوشه‌ای از این سرزمین، مانند دیگر مردم در حال زیستن است. خاطراتی که تاکنون قلم جسارت نگارش آن را نداشته است و اینک من عزمم را جزم کرده‌ام تا پیش از آنکه در سوگ از دست دادن چنین اسطوره‌هایی به غم بنشینیم و در غیاب او خاطراتش را نظاره‌گر باشیم، آنچه که در طول دوران دفاع مقدس و پس از آن بر او گذشته و در سینه‌اش جاری است را با یاری خدا به صفحهٔ کاغذ بیاورم… آنچه که من در این کتاب گرد آوردم، خاطراتی است که حدود سه دهه از عمر آن می‌گذرد. تمام تلاشم این بوده که جز واقعیت‌هایی که از زبان حاج محمود می‌شنوم، چیز دیگری نگویم» این اثر در چهار فصلِ جنگ و جوانی، اسارت و صدام، بهار قرآن و رهایی نوشته شده است. «روزها، ماه‌ها و سال‌ها از پی هم می‌گذشتند و ما همچنان روز و شب را در یک اتاق و آسایشگاه تکراری، می‌گذراندیم. مانند روزهای قبل، علاوه بر حضور در کلاس‌های عرفان، احکام و زبان خارجی، مشغول آموزش حفظ قرآن بودم. آن‌قدر خود را سرگرم کرده بودم که نمی‌دانستم کی روز می‌شود و کی شب! خیلی از اوقات، گذر ایام را حس نمی‌کردم. روزهای هفته و تاریخ هم از دستم رفته بود. از این کلاس بیرون می‌آمدم و وارد کلاس بعدی می‌شدم. یادگیری زبان فرانسه را هم تازه شروع کرده بودم. اکثر بچه‌ها این‌گونه بودند. کمتر کسی بود که به کاری مشغول نباشد. هر کس هر چیزی را که بلد بود به دیگران آموزش می‌داد. اردوگاه شده بود یک مدرسهٔ بزرگ علمی، پژوهشی و قرآنی. عراقی‌ها دیگر خیلی کار به کار ما نداشتند و نسبت به گذشته رفتارشان بهتر شده بود. روز به روز تعداد بچه‌هایی که به سمت حفظ قرآن می‌آمدند، بیشتر و بیشتر می‌شد.»

برشی از کتاب

کم‌کم به‌آبادی‌های ایران می‌رسیدیم. با دیدن اولین هموطنان‌مان در بین راه که به نظر می‌رسید خبر از آمدن ما هم داشتند، خیلی ذوق کردیم. هرچه بیشتر می‌رفتیم، جمعیت زیادتر می‌شد. همه دست تکان می‌دادند و ما هم برای نشان‌دادن احساسات‌مان از پنجرهٔ اتوبوس تا نیم‌تنه بیرون آمده بودیم و دست تکان می‌دادیم. در بعضی مسیرها آن‌قدر جمعیت ایستاده بود که برای دقایقی حرکت اتوبوس‌ها هم مختل می‌شد و از حرکت می‌ایستادیم. لحظاتی که اتوبوس ایستاده بود، دست در دستان مردمی می‌گذاشتیم که بیرون از اتوبوس ایستاده بودند. یکی از این لحظات برایم خیلی دردناک بود. از بچه‌های اتوبوس‌های جلویی شنیدیم که مادری از فرط خوشحالی و غلبهٔ احساسات، نوزادی را که در آغوش داشته، جلو یکی از اتوبوس‌ها رها کرده و فرزندش جان به جان آفرین تسلیم نموده است. آن‌قدر از شنیدن این خبر که گوش‌به‌گوش بین بچه‌ها چرخیده بود، ناراحت بودم که آرزو می‌کردم کاش برنگشته بودم. آمدن به ایران را به قیمت این چنین اتفاقی نمی‌خواستم. در مسیر و هنگامی که اتوبوس در حال عبور یا توقف بود، پدر و مادرهایی هم بودند که اشک‌ریزان و با امید فراوان، می‌آمدند و عکس‌هایی را نشان می‌دادند و می‌گفتند: «می‌شناسینش؟ اسمش تو لیست نبوده، با شما نبوده؟» لحظاتی که اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت ایستاده بود، دختر بچه‌ای کنار پنجره، مدام اصرار می‌کرد که: «تو رو به خدا کاری بگید تا براتون انجام بدم.» هر چه تشکر می‌کردیم باز هم می‌گفت: «تو رو به خدا بگید.» گفتم: «حافظت خوبه؟ این شماره رو به ذهنت بسپار: ۵۰، ۹۰، ۵ تکرارکن ۵۰، ۹۰، ۵. این شمارهٔ خونمه. به مشهد زنگ بزن بگو محمود اومده.» بعد از تأخیر سه چهار ساعته از زمان پیش‌بینی شده، به اسلام‌آباد غرب رسیدیم و ما را به محلی بردند که به آن قرنطینه می‌گفتند. آن‌جا بود که از حاج باقر جدا شدیم. در قرنطینه حمام کرده و لباس‌های زرد رنگ را از تن درآوردیم و یک سری سؤالات از ما پرسیده شد، مثل اینکه آن جا شکنجه‌تان می‌کردند؟ غذایتان چگونه بود و…

صدام که سعی می کرد چهره مهربانی از خود نشان دهد با لبخندی که مدام بر چهره داشت، گفت: « بلند شوید بیایید تا عکس بگیریم». یاد حرف مادربزرگ که در آخرین بار حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود «برو و تا صدام را نکشتی بر نگرد!»افتادم، چیزی که در باورم نمی گنجید. حالا دستم به صدام رسیده بود. در حین رفتن به پشت صندلی و هنگامی که می خواستیم مهیای عکس گرفتن شویم، ایده کشتن صدام به ذهن ام رسید. همان خواسته ای که مادربزرگ از من طلب کرده بود. با نگاه به صندلی و میز جلوی صندلی و افسرانی که دورتر از صدام ایستاده بودند، در ذهن ام نقشه می کشیدم که همزمان که آماده عکس گرفتن می شویم و به پشت صدام می رویم، در عرض دو دقیقه گردنش را بگیرم و او را خفه کنم. نیاز به کمک دوستان داشتم. آرزو می کردم کاش از این ملاقات باخبر بودیم تا از قبل نقشه ای طراحی می کردیم.

خیاط با متر و یک دفتر و قلم وارد اتاق شد و اندازه های تک تک مان را گرفت. مشخص بود می خواهد برایمان لباس بدوزند. لباس ها روز بعد آماده شدند و یکی یکی به ما تحویل دادند. یک پیراهن و یک شلوار که دو رنگ داشتند، یکی صورتی و دیگری آبی آسمانی، لباس من آبی آسمانی بود و خیلی تنگ و چسب بدن بود.
لباس ها را بر تن کردیم و لباس های قبلی را تحویل دادیم. منتظر بودیم که هر لحظه بیایند و ما را به اردوگاه اطفال منتقل کنند، اما خبری از اردوگاه اطفال نشد. روزها می گذشت. با یکدیگر و با لباس متفاوت از بقیه اسرا، هنوز همان جا بودیم. خیلی زود همه با هم رفیق و جفت و جور شدیم. بینمان از چهارده تا نوزده ساله بود. گاه با یکدیگر دعوا هم می کردیم اما خیلی زود بحث و دعوایمان تمام می شد. بین ما نه کسی بزرگتر بود و نه کوچکتر، نه کسی حاشیه بود و نه کسی محور. همه در یک تراز بودیم. در واقع انگار مثل قطعات یک پازل کنار هم قرار گرفته بودیم.
گاهی اوقات در طول روز ما را به بیرون از سلول می آوردند و چند ساعتی را در حیاط می گذراندیم. خبرنگاران می آمدند و از ما عکس می گرفتند و با بعضی از بچه ها هم مصاحبه می کردند و تأکیدی که قبل از مصاحبه داشتند این بود که خود را کمتر از سن واقعی نشان دهیم؛ مثلاً به یکی که پانزده ساله بود می گفتند بگو سیزده ساله ام و به دیگری که شانزده ساله بود می گفتند بگو چهارده ساله و به من که آن روز شانزده سال و هفتاد روز داشتم و تأکید می کردم که هفده ساله ام، می گفتند بگو که پانزده سال داری. معیار سنجش سن ما بر اساس قد و قواره و دلخواه آنها بود. از استخبارات بغداد ابووقاص، مسئول بازداشتگاه، و اسماعیل و شاکر و رحیم، از درجه داران مختص بازجویی، اکثر اوقات همراه مان بودند.
بعد از چند دفعه ای که ما را به بیرون از سلول آوردند، یک روز سوار ماشینی کردندمان و به بیرون از بازداشتگاه بردند. ابتدا داخل شهر بغداد دور دادند و بعد به شهربازی بردند! در شهربازی اولین چیزی که توجه مان را جلب کرد، دختربچه ها و پسر بچه های ده یازده ساله با بلوز دامن و سری برهنه بودند که مشخص بود از قبل و فقط برای همراهی ما آورده شده اند تا عکس هایی که خبرنگاران از ما می گرفتند با وجود این بچه ها بیشتر جلب توجه کند.
سوار هر یک از وسایل بازی هم که می شدیم یکی از این بچه ها همراه مان بود. من و اکثر بچه ها سوار تله کابین شدیم. داخل اتاق تله کابین سه نفر بودیم؛ دو نفر از بچه های خودمان و یک بچه عراقی.
من و سلمان زادخوش و دختری که شنیده بودیم دختر یکی از ژنرال های بعثی است، سوار تله کابینی شدیم که از روی یک رودخانه مصنوعی عبور می کرد. سلمان گفت: «بیا این دختربچه رو از بالا به پایین بندازیم. این بچه یه ارتشی بعثیه، بعثی ها خیلی از بچه های ما رو کشتن حالا ما باید انتقام بگیریم.»
اما باز به این نتیجه رسیدیم که این بچه چه گناهی دارد؟!
هر وسیله بازی که می خواستیم سوار شویم، قبل از سوارشدن خبرنگاران می آمدند و از ما عکس های زیادی می گرفتند. موقع پیاده شدن از تله کابین بعضی از بچه ها را به سمت ماشین های الکتریکی بردند تا سوار آنها شوند. بچه ها خیلی از فیلم گرفتن و گزارش تهیه کردن خوششان نمی آمد و به هر وسیله ای متوسل می شدند تا جلو عکس و فیلم گرفتن را بگیرند.
عباس خسروانی با همان ماشینی که سوار بود و با این ترفند که کنترلش را از دست داده، به سمت خبرنگاری رفت که مشغول فیلم برداری داخل محوطه ماشین سواری بود و محکم به آن خبرنگار زد و او را نقش بر زمین کرد.
گرچه آن خبرنگار آسیب جدی ندید، اما خنده عجیبی برلبان بچه ها نشاند. چند ساعتی را در شهربازی گذراندیم و بعد ما را به بازداشتگاه برگرداندند.
چند روز بعد دوباره سوار همان مینی بوس همیشگی عراقی شدیم و به کاظمین رفتیم. این بار قرار بود عکس هایی که از ما می گیرند در کنار ضریح حضرت موسی بن جعفر (ع) باشد. فقر و تنگدستی مردمی که در آنجا زندگی می کردند خیلی به چشم می آمد. قبل از ورود به حرم، مردمانی را دیدیم که حصیر می فروختند و دست فروشی می کردند. افسران عراقی اجازه نمی دادند آنها به ما نزدیک شوند.
بعد از گرفتن عکس ها به بازداشتگاه برگشتیم. خیلی خوشحال بودیم که به زیارت رفته ایم، اما زیارتی نبود که بتوانیم نماز و دعا بخوانیم و با فراغ بال با امام معصوم (ع) خلوت کنیم. به جای زیارت کردن بیشتر مجبور بودیم بایستیم و عکس بگیریم؛ اما همین لحظات کوتاه هم روحیه ای مضاعف و شور و حال عجیبی در ما ایجاد کرده بود. با هر نیتی که ما را برده بودند، خدا را خیلی شکر می کردیم.


فهرست مطالب کتاب

  • مقدمهٔ نویسنده

* فصل اول: جنگ و جوانی

  • کودک چموش
  • زمزمهٔ انقلاب
  • شهریور سرنوشت ساز
  • تصمیم بزرگ
  • پشت خط
  • دایی امیر
  • خط مقدم
  • تنگه چزابه
  • دایی عباس

* فصل دوم: اسارت و صدام

  • مأموریت دردسرساز
  • هذا ترابنا
  • مسیرآشنا
  • آن بیست و سه نفر
  • تا کاخ صدام
  • باور اسارت
  • المعسگر الرشید
  • دعوای داخلی
  • قاطع شماره یک
  • سوره ۴ آیه ۴
  • لهجهٔ بغدادی
  • استخبارات لعنتی
  • سوادآموزی
  • بین القفسین
  • رحیم
  • طباخی
  • تب بیماری
  • ضرب‌المثل ساختگی
  • ترس از حضرت عباس
  • دوباره اعتصاب

* فصل سوم: بهار قرآن

  • محمد کاشمری
  • اولین مسابقه حفظ
  • ساعت نذری
  • یک کار نشدنی
  • توفیق اجباری
  • نیمهٔ خرداد، غروب امید

* فصل چهارم: رهایی

  • غیرقابل باور
  • وطن یعنی…
  • پس از ۹ سال
  • امر خیر
  • نیکی و دجله

گفتاورد

ایشان (محمود رعیت نژاد) از نقل خاطرات شان استقبال کردند و دست نوشته هایی داشتند که به من دادند اما این دست نوشته ها خیلی خلاصه بود. من از ایشان خواستم خاطرات شان را از همان ابتدا تا سال های بعد اسارت برای من تعریف کنند که حاصل این مصاحبه، ۲۰۰ ساعت گفتگو شد.

من آن کتاب (آن بیست و سه نفر را کامل نخواندم و فقط تورق کردم اما کتاب از مشهد تا کاخ صدام خاطرات آقای رعیت نژاد از دوران کودکی تا پس از اسارات ایشان است و دوران اسارت فقط بخشی از خاطرات اوست که البته آنچه در سال های اسارت بر خودشان گذشته، در این اثر با جزییات بیشتری نقل شده است.

یادداشت

  1. این گروه کم سن و سال بین ۱۳ تا ۱۷ سال سن داشتند و اکثراً از تیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند و در اردیبهشت ۱۳۶۱ در مرحله مقدماتی عملیات بیت‌المقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند.


  1. «چند دقیقه با کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»». ۲۹ بهمن ۱۳۹۷. دریافت‌شده در ۶ شهریور ۱۴۰۳.