این است آن نیست (کتاب)

از یاقوت
اطلاعات کتاب
نویسندهتقی شجاعی
موضوعپیاده‌روی اربعین
زبانفارسی
تعداد جلد۳
تعداد صفحات۱۳۶
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات شهید کاظمی
محل نشرتهران
تاریخ نشر۱۳۹۵
وبسایت ناشرhttps://nashreshahidkazemi.ir/


این است آن نیست سومین جلد از مجموعه «روایت براده‌ها» است. این کتاب سفرنامه اربعین است با زبانی خواندنی و طنز.

این است، آن نیست؛ شامل ۲۳ عنوان داستان به قلم نویسندگانی چون تقی شجاعی، رضا عیوضی، وحید نادری، یاسین کیخا، عابدین زارع، محمد امین ناظری و مهرنوش گرجی است. این وقایع و اتفاقات که حاصل سفر خود این نویسندگان و مصاحبه با زائران پیاده‌روی اربعین‌حسینی است، با قلمی هنرمندانه و پردازشی در خور، به رشته تحریر درآمده است.[۱]

دربارهٔ نویسنده

تقی شجاعی (زاده ۱۶ دی ۱۳۶۶ در شهر خرمدره استان زنجان) نویسنده داستان و رمان است. کتاب «وقتی بابا رئیس بود» در سال ۱۴۰۲ شایسته تقدیر جشنواره کتاب سال دفاع مقدس شد.

او دوره کارشناسی را در رشته دبیری تربیت بدنی در دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی تهران و دوره کارشناسی ارشد فیزیولوژی ورزشی را در دانشگاه گیلان تحصیل کرده است. زندگی او وقتی ۲۶ ساله بود با نوشتن گره خورد. او زمانی به نوشتن علاقمند شد که به عنوان نویسنده و سردبیر در یک نشریۀ محلی مسجد فعالیت داشت.

شجاعی نامزد بیستمین جایزه ادبی قلم زرین برای کتاب پلنگ زخمی شده است.

بخشی از کتاب

من عشق را در دست‌های دختربچه‌ای دیدم که به کمک مادرش داشتند به زیر پاهای عرق‌کرده‌ی زائران، حنا می‌گذاشتند؛ من عشق را در دیگ شلغم پیرزنی دیدم که دوزش همراه بخار آب، داشت چشم‌های زائران را می‌سوزاند؛ عشق را من در خم ستون فقرات مادری دیدم که عکس سه پسر شهیدش را در یک قاب به کوله‌پشتی‌اش چسبانده بود؛ عشق را من در عصای پای آدم‌های بی‌پایی دیدم که داشتند مسابقه می‌دادند با پاهای دوروبرشان؛ عشق را من در کمر استکان‌های چایی دیدم که دور شِکر داخل‌شان می‌رقصیدند؛ بوی عشق را من در اسپند دخترکی تیره‌پوست دیدم که تیره‌گی‌های هر آدم مدعیی را تیر می‌زد؛ من عشق را در راه فقط حرم دیدم؛ در خود حرم؛ در بین‌الحرمین... .[۲]


روبروی ایوان نجف ایستاده بودم و خیره نگاهش می‌کردم. ایوان هم داشت مرا نگاه می‌کرد. یک‌نفر داشت روضه می‌خواند. صدایش مثلِ صدای تو بود آن‌وقت‌ها که برایم تنهایی روضه می‌خواندی. روضه‌اش که تمام شد خواستم عقب‌عقب از صحن بیرون بروم. دستم را دراز کردم دستش را بگیرم، نبود. دخترمان نبود. ایوان و آسمانِ ایوان دورِ سرم چرخیدند. روی پنجه‌های پاهایم بلند شدم. خیلی شلوغ بود. هرچه توان داشتم نگاه کردم. هُلم می‌دادند. فشارم می‌دادند. بهِم تنه می‌زدند. نمی‌دانستم کدام سمتی دنبالِ دخترمان بگردم. از صحن بیرونم راندند. با پای برهنه آمده بودم بیرون و آب‌خوری‌های بیرونِ حرم را نگاه کردم. خواستم دوباره برگردم داخلِ صحن. نگذاشتند. گفتند باید از آن‌طرف بروم دوباره در صفِ «تَفتیش نِساء» بایستم. داشتم دیوانه می‌شدم. رفتم. نیم‌ساعت طول کشید تا دوباره توانستم بروم داخلِ صحن. دیگر داشتم به‌ این یقین می‌رسیدم که در این صحنِ باشکوه که حالا پُر بود از انبارِ کاهِ پُر از آدم، دیگر نمی‌توانم پیدایش کنم و به این فکر می‌کردم که وقتی از این سفر برگردم بی‌دخترمان، چه نگاه‌هایی سوزن‌وار نشانه‌ام می‌روند و می‌سوزانندَم. حرفی هم برای گفتن نخواهم داشت. دیگر پاهایم دورِ صحن که می‌گشتند صحن هم دورِ سرم می‌گشت. به ایوان متوسل شدم. یادِ سفرِ اول‌مان به اینجا افتادم که تو هم دقیقاً در همین‌جا مرا گم کرده بودی. یادت هست؟[۳]


پانویس

  1. «کتاب این است آن نیست (روایت براده ها ۳)». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
  2. «این است. آن نیست». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
  3. «معرفی، خرید و دانلود کتاب این است. آن نیست». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.