بچه محله جلالی (کتاب)

از یاقوت
بچه محله جلالی
جلد روی کتاب بچه محله جلالی
جلد روی کتاب بچه محله جلالی
اطلاعات کتاب
نویسندهداوود بختیاری دانشور
موضوعدفاع مقدس
سبکزندگینامه داستانی
زبانفارسی
تعداد صفحات۸۸
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۱
شابک۹۷۸۹۶۴۵۰۶۲۴۴۴
وبسایت ناشرsooremehr.ir


بچه محلۀ جلالی که جلد ۱۷ از مجموعه قصه فرماندهان است، روایتی داستانی از زندگی شهید علیرضا ماهینی به قلم داوود بختیاری دانشور است.بختیاری دانشور که ۶ عنوان از مجموعه قصه فرماندهان را از خود به یادگار گذاشته، در این اثر از توصیف و لحظه‌پردازی بیش‌ترین بهره را می‌برد.

درباه کتاب

کتاب بچه محله جلالی به قلم داوود بختیاری دانشور جلد هفدهم از مجموعه قصه فرماندهان، روایتی است داستان‌گونه از زندگی فرمانده‌ شهید علیرضا ماهینی فرمانده گردان یاسوج در عملیات چزابه در دوران جنگ تحمیلی که با بیانی ساده و روان به رشته تحریر درآمده است.

این کتاب شامل عناوینی مثل «تولد»، «دوست سرباز من»، «گروه ۲۲ نفره»، «محاصره»، «برگه مرخصی»، «اسیر» و «عکس» است که هر کدام از این سرفصل‌ها به قسمتی از زندگی و شخصیت ﺷﻬﻴﺪ علیرﺿﺎ ماهینی فرمانده گردان یاسوج در عملیات چزابه از تولد تا شهادت پرداخته است.

فصل اول این کتاب با نام «تولد» درباره تولد، تحصیلات و نوع زندگی ﺷﻬﻴﺪ علیرﺿﺎ ماهینی اطلاعاتی مختصر ارائه می‌دهد. در ادامه تصمیم ﺷﻬﻴﺪ ماهینی به ورود به جبهه، اتفاقات جبهه، انصراف رزمنده‌ها از رفتن به مرخصی، به اسارت گرفتن سربازان عراقی و ... محورهای ادامه‌ داستان‌ است.[۱]

درباره نویسنده

داوود بختیاری دانشور سال ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. وی با لیسانس مدیریت صنعتی و به‌ عنوان کارشناس ادبی و داستان‌نویس در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری مشغول به کار بود. از وی آثار مختلفی با محوریت دفاع مقدس به چاپ رسیده است.[۲]

بُرشی از کتاب

هیچ فکر نمی‌کردم دوباره ببینمش؛ آن هم میان رزمنده‌ها. اولین‌بار تو گزینش سپاه دیدمش. رفته بودم برای استخدام. از هر کس درباره گزینش می‌پرسیدم جواب درستی نمی‌داد. راستش تو دلم خالی شد. همه کتاب‌هایی را که سؤالات گزینش در آن بود، خوانده بودم. به قول بچه‌های مدرسه، درسم را فوت آب بودم؛ اما ترس ول کنم نبود. خوره شده و افتاده بود به جانم. ایستادم به نوبت. صف طولانی بود و حرکت کُند. هر نیم ساعت، ۴۵ دقیقه یک قدم به جلو برمی‌داشتیم. در اتاق گزینش که باز می‌شد، گردن می‌کشیدیم تو اتاق. خالی بود. مثل کلاس درسی که تعطیل شده باشد. مسئولان گزینش هم به چشم نمی‌آمدند. انگار قایم شده بودند.
برادر! جای من پشت سر شماست، الان برمی‌گردم.
مرد جوان فقط شانه بالا انداخت. چرخی تو محوطه زدم و زود برگشتم. بالاخره نوبتم رسید. تا به اتاق برسم حالم هزار رنگ شد. دست بردم طرف دستگیره. قبل از اینکه فشارش دهم در باز شد. جوانی لاغر با صورتی استخوانی و چشمانی روشن لبخند به لب تو قاب در ایستاده بود. انگار که آب سرد ریخته باشند رو سرم. سرحال آمدم. خودش من را برد نشاند رو صندلی. برای لحظه‌ای احساس کردم همه مطالبی که خوانده‌ام از ذهنم محو شده. استکان چایی‌اش را گذاشت جلوم. بی‌تفاوت سر کشیدم. عطش داشتم. شروع کرد به قدم زدن. انگار داشت سؤالات گزینش را به ترتیب تو ذهنش طبقه‌بندی می‌کرد. زیرچشمی نگاهش کردم. چهره آرام و متینی داشت؛ درست مثل بعضی از معلم‌ها. فکر کردم باید معلم باشد. یهو شروع کرد به سؤال کردن. بیشتر سؤالات درباره شرعیات بود. همه را جواب دادم. آرام با همان لبخند گفت: «شما قبول هستید... تشریف ببرید برای کار‌های اداری.»
برای لحظه‌ای از حرف‌هایش سر جایم میخکوب شدم. از اینکه از او ترس داشتم از خودم بدم آمد. زیر لب خداحافظی کردم و مثل آدم آهنی از اتاق زدم بیرون.[۳]


پانویس

  1. «بچه محله جلالی». دریافت‌شده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.
  2. «داوود بختیاری دانشور». دریافت‌شده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.
  3. «بچه محله جلالی». دریافت‌شده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.