بی‌برادر (کتاب)

از یاقوت
اطلاعات کتاب
نویسندهبهزاد دانشگر
موضوعزندگینامه
زبانفارسی
تعداد صفحات۳۲۴
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات شهید کاظمی
محل نشرقم
تاریخ نشر۱۳۹۹
وبسایت ناشرhttps://nashreshahidkazemi.ir/


بی برادر نوشته بهزاد دانشگر است. کتاب بی برادر داستان زندگی و روابط شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت دوستان و همرزمانش است.

این کتاب در سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

درباره کتاب

کتاب بی‌برادر، نوشتۀ بهزاد دانشگر، روایت‌هایی دربارۀ شهید مدافع حرم، جواد محمدی است. او جوان دهه‌هفتادیِ پُرجوش‌وخروشی بود که از دورۀ نوجوانی‌اش هرجا حضور داشت تاثیرگذار بود. از جوان‌های لات یا داش‌مشتی که جواد دستشان را گرفته و از بیراهه بیرونشان کشیده تا بچه‌های هیئت و مسجد و بسیج. از شلوغی‌های سیاسی کف ‌خیابان تا مجتمع هسته‌ای نطنز و معاونت اطلاعات سپاه پاسداران و این آخری هم سپاه قدس. جواد محمدی با آن روح بی‌قراری که داشت، به همه‌جا سرکشیده و هرجا که بوده ردّپایی از خودش به‌جا گذاشته که هنوز فراموش نمی‌شود.[۱]

جواد محمدی از جوانان انقلابی در شهر درچه اصفهان بود. او از همان دوره نوجوانی انقلابی و فعال بود و جذب پایگاه های بسیج شد و بعدها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرح زندگی و روابط پرعاطفه این شهید بزرگوار با دوستان و همرزمانش است.

روایت‌ها مستقل هستند اما به گونه به هم آمیخته شده‌اند که مانند یک پازل ابعاد مختلف شخصیت این شهید بزرگوار را کامل می‌کنند.[۲]

دربارهٔ نویسنده

بهزاد دانشگر (زاده ۱۳۴۷ در اصفهان) نویسنده و رمان‌نویس اهل ایران است.

بهزاد دانشگر مدیر دفتر ادبیات داستانی مرکز آفرینش‌های ادبی است. برگزیده شدن کتاب ادواردو در جشنواره اسلام و مسیحیت، جایزه ادبی قلم زرین و دوسالانه‌ کتاب اصفهان از افتخارات بهزاد دانشگر است.


بخشی از کتاب

همه داشتند نگاهم می‌کردند. گفتم: «ابراهیم کو؟» گفتند: «توی اتاق بغل است». ابراهیم آمد بیرون. گفتم: «ابراهیم، چه خبر است؟» گفت: «جواد...» گفت جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت جواد و انگار همۀ خاک‌های عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا می‌فهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا کمرش دیگر راست نشد. گفت: «الان کمرم شکست. بی‌برادر شدم.» افتادم کنار کمد. هیچ روضه‌ای روضۀ بی‌برادری نمی‌شود. نمی‌دانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمی‌دانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یک‌دفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم می‌کرد و با نگاهش می‌گفت: «خاک توی سرت، مجید! آبروی من را داری می‌بری، داداش!» می‌گفت: «آدم باش، مجید!»[۳]


به‌مرور، حضور علی کرباسی توی رفاقت‌هایمان هم کم شد و دیگر قرارهایمان دونفری بود. می‌رفتم دم خانه‌شان و می‌گفتم سلام جواد، خوبی؟ می‌گفت سلامت باشی. امرتان؟ می‌گفتم هیچی... همین طوری آمدم سری بهت بزنم. می‌گفت خوش به حال من که تو آمدی بهم سر بزنی. گفتم چاکریم آقاجواد.

بعد کمی با هم گپ می‌زدیم. من بیشتر حرف می‌زدم. از خاطره‌هایم می‌گفتم، از رفاقت‌هایم. بعد هم خداحافظی و یاعلی. بعضی وقت‌ها هم می‌نشستیم روی موتور و توی خیابان تاب می‌خوردیم.

نمی‌دانم رفاقت ما چه مرضی به جان بقیه انداخت که شروع کردند به سوسه‌آمدن. چقدر پشت سر من به جواد حرف زدند. حتی یکی از آن‌ها به جواد گفته بود تو با فلانی رفیق شدی؟ گفته بود آره. طرف گفته بود این که باهاش رفیق شدی، آدم پَستی است. گفته بودند آدم فاسدی است و چشمش پاک نیست. گفته بودند این‌ها سیگاری‌اند. گفته بودند نگذار این آدم به خانواده‌ات نزدیک بشود. این هرجا رفته، همه را فاسد کرده. اگر آدم می‌شدند، ما خودمان آدمشان می‌کردیم. تو اصلاً می‌دانی چه آدم پستی را توی خانه‌ات می‌بری و می‌آوری؟

جواد هیچ‌یک از این حرف‌ها و بدگویی‌ها را به من نمی‌گفت. بعدها که یک روز با زنم رفته بودیم خانهٔ باجناق جواد، یکی‌اش را گفت. یکی از همین‌ها هفتهٔ قبلش که من و جواد را با هم دیده بود، گفت آقاجواد، این‌همه با مجید این‌ور و آن‌ور می‌روید، یک شب هم بیایید خانهٔ ما. دستش را بگیر بیایید خانهٔ ما.

آن شب که خانهٔ باجناقش بودیم، جواد پرسید مجید، چرا نمی‌روی خونهٔ فلانی؟ گفتم آقاجواد، من فقط با شما و علی احمدی رفت‌وآمد خانوادگی می‌کنم. نمی‌دانم چرا بقیه توی کتم نمی‌روند.

گفت آخر همین بنده‌خدا که به من می‌گوید تو را ببرم خانه‌اش، چند سال قبل آمده بود من را دعوا می‌کرد که چرا تو را توی خانه‌ام راه می‌دهم. حالا خودش آمده دعوتت می‌کند. من وقتی این حرف را شنیدم، بدجور پکر شدم. جواد زد روی شانه‌ام و گفت دل‌خور نباش... این‌ها گاهی وقت‌ها خر می‌شوند.

اینکه می‌گویم بقیه به رفاقت من و جواد حسادت می‌کردند، مسئلهٔ غریبی نبود. از بس جواد جذاب بود برای همه. از بس همه دوست داشتند باهاش رفیق شوند. یعنی خود من وقتی با جواد رفیق شدم، چند ماه بعدش دیگر توی درچه مشهور شدم: مجید حاج‌خلیل.

ولی رفاقت هم داریم تا رفاقت. یکی باهاش رفیق می‌شوی، می‌بردت الواتی و لودگی و بی‌عاری. جواد هم ما را می‌برد گلستان شهدا، می‌برد کوه‌سفید، مزار شهدای گمنام، می‌رفتیم هیئت و مسجد.

جواد توی رفاقت دست رد به سینهٔ کسی نمی‌زد؛ ولی حدومرز رفاقت را هم نگه می‌داشت. رفیق‌شدنش‌هایش برای خوش‌گذرانی‌اش نبود. رفیق می‌شد تا در قالب رفاقت بتواند به افراد کمک کند. به‌خصوص به کسانی مثل من که از لحاظ مسائل معرفتی یا معنوی از خودش پایین‌تر بودند، در قالب رفاقت راهنمایی‌های خوبی می‌کرد.

سال‌های بعد، رفاقت من و جواد خیلی نزدیک‌تر شد. این سال‌های آخر، خودم هم مانده بودم جواد با این هیمنه، با این دبدبه و کبکبه‌اش و با این‌همه رفیق، چرا این‌قدر با من رفاقت می‌کند، چرا من را این‌قدر تحویل می‌گیرد.[۴]



پانویس

  1. «بی برادر». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
  2. «کتاب بی برادر». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
  3. «بی برادر». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
  4. «کتاب بی برادر». دریافت‌شده در ۲ مهر ۱۴۰۳.