تصویری در دوردست (کتاب)
سرگذشت نصرت خدایاری شهسواری (خواهر بسیطی) | |
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | جواد حسینی نصر |
موضوع | دفاع مقدس |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۱۸۴ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
تاریخ نشر | ۱۳۹۷ |
شابک | 978-600-03-0389-1 |
وبسایت ناشر | انتشارات سوره مهر |
تصویری در دوردست نوشته جواد حسینینصر، داستان زندگی یک زنِ بسیجیِ اهل کرمانشاه به نام نصرت خدایاری شهسواری (خواهر بسیطی) در سالهای جنگ را روایت میکند.
درباره کتاب
این کتاب شامل شش بخش با عنوانهای «اشاره»، «مقدمه»، «سال شمار زندگی نصرت خدایاری شهسواری ( بسیطی)»، «دفتر خاطرات یک دوست»، «آخر ناخوش شاهنامه» و «اسناد و تصاویر» میشود. این کتاب شامل روایتها و خاطرات بسیاری از اهالی گیلانغرب در مورد خواهر بسیطی است.[۱]
در مقدمه اثر از زبان نویسنده آمده است: «نصرت کسی بود که من با وقفهای بیستساله به سراغش رفته بودم؛ کسی که پشت غبار فراموشی در حال خاک خوردن بود. قهرمان گمنام جنگ که پراکندن غبار فراموشی از هر صفحهٔ کتاب زندگیاش هم سخت بود و هم هر کسی را نگران میکرد.» [۲]
درباره نصرت خدایاری شهسواری
خدایاری از همان روزهای آغازین جنگ به همراه برادرش به نیروهای مدافع پیوست و از ورود دشمن بعثی به خاک ایران جلوگیری کرد و در تمام این مدت به عنوان رزمنده، مددکار، نیروی پشتیبانی، امدادگر و کارمند اداره بهزیستی در گیلانغرب به فعالیت پرداخت. تلخترین و بدترین اتفاق برای نصرت شهادت برادرش در سال ۱۳۶۲ بود که ضربه جبرانناپذیری را به او وارد کرد. با فوت مادرش بر اثر سرطان در سال ۱۳۶۵، از همیشه تنهاتر و گرفتار مشکلات روحی و روانی و در بیمارستان اعصاب و روان بستری شد. خدایاری در دوم اسفند سال ۱۳۳۰ متولد شد و در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۸ فوت کرد.[۳]
برشی از کتاب
حسین و نصرت قد کشیدند و بزرگ شدند. حالا نصرت به مدرسه میرفت و کوکب و حسین بارِ سخت زندگی را به دوش میکشیدند. حسین نوجوان بود و میتوانست رنگرزی کند. مزدش چند برابر شده بود و روزی پانزده ریال درآمد داشت. کوکب پای تنور مینشست، خمیر را با مهارت به دیوار داغ گِلی میکوبید و صورتش به سبب نزدیکی مداوم به آتشِ تندِ تنور همیشه سرخ بود. دستهایش هم طاقت این همه فرو رفتن در دل آتش را نداشتند و همیشه تا آرنج ملتهب بودند. اما کوکب بیتوجه به همه چیز فقط نگران وضعیت پسر و دخترش بود و همه چیز را به جان میخرید. نصرت کناری مینشست و مادر را در این شرایط نگاه میکرد. اینها برایش تلخ و تحملناپذیر بود. به مژههای سوختۀ مادر در نور تنور نگاه میکرد و به چانههای خمیر که در دستهای مادر شکل میگرفت و نان میشد؛ قرص داغی که از تنور گِلی بیرون میآمد و روی انبوه نانهای دیگر قرار میگرفت. آن شرایط سخت، نصرت را که کلاس ششم را تمام کرده بود واداشت دیگر سراغ درس و مدرسه نرود. هر چه مادر و حسین و دیگران به او گفتند که استعداد خوبی دارد و باید درسش را ادامه بدهد فایدهای نداشت. او همیشه برای خودش تصمیم میگرفت و انگار با دنیای اطرافش در نبردی تمامنشدنی بود. او از کودکی جنگیدن را فرا گرفته بود و پا پس نمیکشید. حسین حالا نوجوان بود و کارگری و بنایی میکرد. غروب، مثل همیشه وقتی خسته و کوفته از سر کار برمیگشت، در خانه را میزد، رو میکرد به زن اسدخان و میگفت: «ننه، شامی کباب دارید؟» و او نمیتوانست برای این پسر محجوب و مرد خانۀ بسیطیها شامی کباب درست نکند.[۴]
پانویس
- ↑ «درباره تصویری در دوردست». دریافتشده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «درباره تصویری در دوردست». دریافتشده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «تصویری در دوردست». دریافتشده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «تصویری در دوردست». دریافتشده در ۱۵ شهریور ۱۴۰۳.