خاک که آدم نیست (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | بهناز قره داغی |
موضوع | انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی |
سبک | رمان |
زبان | فارسی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | سوره مهر |
شابک | ۹۷۸۶۰۰۰۳۰۵۸۶۴ |
خاک که آدم نیست رمانی رئالیستی به نویسندگی بهناز قره داغی با موضوع انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی است. این رمان برای جشنواره شعر و داستان انقلاب حوزه هنری نوشته است. خاک که آدم نیست واقعیتهای انقلاب را در قالب داستانی که در تبریز اتفاق میافتد به شیوه موازی روایت میکند. این داستان جریان انقلاب در سالهای قبل از آن را به تصویر میکشد؛ سپس به آرامی وارد حوزه جنگ هشت ساله تحمیلی میشود و یک درام را از ناگفتههای انقلاب و جنگ از دید پزشکی به نام اعلاءالدین روایت میکند.
درباره کتاب
این کتاب داستانی رئالیستی بر پایه واقعیت است و با اینکه شخصیتهای داستان در تبریز زندگی میکنند اما هیچ اثری از آداب و رسوم، نمادهای شهری و حتی لهجه ترکی نیست. روایت موازی که در این داستان از آن استفاده شده خواننده را به طور مداوم در رفت و برگشت زمان قرار میدهد و این پیچیدگیها مخاطب را دعوت به تفکر و جستوجوی بیشتر در داستان میکند.
در سراسر داستان شخصیتها گاهی مونولوگهای طولانی دارند و گاهی لحن داستان به گزارش نزدیک میشود.
برشی از کتاب
رنگ اعلاء، مثل آردی که زیور برای حلوا الک میکرد، سفید شده بود. جای مشت صالح روی صورتش درد گرفته بود. بقیۀ حرفهای فریبرز برای اعلاءالدین نامفهوم بود. اتاق دور سرش میچرخید. چشمهایش انگار تار شده بود. اگر خودش را کنترل نمیکرد، از روی صندلی به زمین میافتاد. شاید رنگش پریده بود که فریبرز دستپاچه گفت: «چی شد اعلاء جون؟ حالت خوب نیست! بابا تو که خودت دکتری!»
عنایت با یک لیوان بزرگ آب قند وارد اتاق شد. فریدون اجازه گرفت و داخل اتاق شد. با دیدن فریدون، بغضِ مانده در گلوی اعلاءالدین ترکید. فریدون هم گریه میکرد. عنایت زار میزد. مادر آرام اشکهایش را پاک میکرد.
فریبرز نمیدانست چه گفته که اتاق کوچک مادر بازار شام شده بود. هنوز حال و هوای اتاق عوض نشده بود که پرویز گرفته و پکر آمد. فریبرز و او دست در گردن یکدیگر انداختند و گریه سر دادند.
آفتاب میدرخشید. گورستان پُر بود از جمعیت. انبوه مردم برای خاکسپاری دو مرد سرشناس شهرشان آمده بودند. اتومبیلهای زیادی مردم را به آن جا منتقل میکردند. آفتاب با همۀ توانش گورستان را داغ کرده بود. اعلاءالدین خورشید را گم کرده بود. آدمکها در گورستان جای آدمها را گرفته بودند.
امید اعلاءالدین وقتی از همه جا بریده شد که مادر با اشک از او خواست که «بذار آخرین تصمیم رو داداشت برای پدرت بگیره.»