در حسرت یک آغوش (کتاب)
این مقاله در دست ویرایش جدی است. به تازگی خشت اول این مقاله را گذاشتهایم، صبور باشید. |
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | سعیده زراعتکار |
سبک | زندگینامه داستانی |
زبان | فارسی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | نشر ستارهها |
تاریخ نشر | ۱۳۹۷ |
شابک | 9786002540614 |
در حسرت یک آغوش خاطرات شفاهی زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی است که توسط سعیده زراعتکار به رشته تحریر درآمده است. خاطرات بانویی که ۳۴ سال به علت قطع نخاع شدن همسر جانبازش عاشقانه از او پرستاری کرد. این کتاب در سال ۱۳۹۷ توسط نشر ستارهها منتشر شد. کتاب در حسرت یک آغوش اثر برگزیده جایزه کتاب سال ایثار و شهادت در بخش مستندنگاری شد.[۱]
درباره کتاب
راوی داستان که همسر جانباز شهید سید محمد موسوی فرگی است، در فصل اول کتاب در حسرت یک آغوش با عنوان «بهار» روایتش را با ازدواجشان آغاز میکند تا مقارنشدن جنگ با روزهای اولیه ازدواجشان و عزیمت همسرش به جنوب برای قرارگرفتن در جبههٔ حق و درنهایت رسیدن به فصل جانبازی. فصلهای دیگر کتاب روایت ادامهٔ همراهی با این جانباز شهید است. شهید محمد موسوی فرگی بعد از ۳۴ سال و ۷ ماه و ۸ روز جانبازی به یاران شهیدش پیوست.
بهطور کلی روایت داستان بهگونهای سختیهای واردشده به شخصیت اصلی داستان را بیان میکند؛ سختیهایی مانند از دست دادن مادر در یک روز تابستان که باورنکردنی بوده. واقعیتهایی از جامعه را تداعی میکنید که داستان این کتاب بیان کرده است: های و هوی زیاد اطرافیانی که در مراسمات سوگواری عزیزان ما شرکت میکنند و خیلی زود هم چنان میروند که اثری از آنها نمیبینی.
کتاب در حسرت یک آغوش اثر برگزیده جایزه کتاب سال ایثار و شهادت در بخش مستندنگاری شد.[۲] این کتاب چندین مرتبه به چاپ رسیده است و تا تیر ۱۴۰۳ دو طرح جلد داشته است.
برشی از کتاب
مدتی بود که خبردار شده بودیم قرار است چندین نفر از جانبازان قطع نخاعی را برای مداوا از ایران به آلمان بفرستند. پروندهٔ پزشکی سید هم در کمیسیون مطرح شده بود و منتظر خبر بودیم.
هنوز روزهای اول شروع ساخت خانه بود که از بنیاد شهید اطلاع دادند محمد هم یکی از اعضای تیم اعزامی به آلمان است. بلاتکلیف بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. گاهی خوشحال میشدم و میگفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلولهای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود، گاهی هم ناراحت میشدم به خاطر دوریاش. خیلی این حس دوگانهام را با او در میان نمیگذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی میشد به دلم رخنه نکرده بود.
سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمیکشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها میرفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمیشه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه میفرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچهها سخت بود. چند سالی بود که سید تماموقت کنار بچهها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه میگذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسهٔ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک بار به بنیاد جانبازان میرفتم تا خبر از سید بگیرم. میگفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود.
رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم گفتند درمانش طول کشیده است. دلم میخواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شمارهای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد. از شرایط و حالش تعریف میکرد؛ اما تنهایی کمی آزرده خاطرش کرده بود. میگفت یک ماه است که تک و تنها داخل یک اتاق است و با هیچکس صحبت نکرده، جز یکی دوباری که مترجم به سراغش آمده و دربارهٔ شرایط و وضعیتش سؤال کرده، چرا که سید آلمانی نمیدانست.
«ظهر یک روز گرم تابستانی، سال ۱۳۵۸؛ مادرم وقتی خوابید، دیگر بیدار نشد و من و پدر و خواهرهایم را برای همیشه تنها گذاشت. نمیدانستم زندگی آنقدر زود روی تلخش را به ما نشان میدهد. باورش برایم سخت بود. روزهای اول، دور و برمان شلوغ بود و داغِ نبودِ مادر را میشد تحمل کرد. کمکم که گذشت و همه رفتند سر خانه و زندگیشان، غم ازدستدادن مادر، در پوست و استخوانم رسوخ کرد. روزها خیلی دیر شب میشد و شبها هم از روز دیرتر میگذشت. هر روز را با حسرتِ روزهایی که بود و قدرش را ندانستیم، میمردم و زنده میشدم. هر کاری که در توانم بود برایش انجام داده بودم؛ اما باز هم ته دلم میگفتم کاش کار بیشتری انجام داده بودم!»
داخل ماشین، من بودم و سمیه، خانم و آقای صاحبخانه و جاری و برادرشوهرم. بین راه از همهچیز حرف میزدند: از جنگ و رزمندهها، از آب و هوا، از کمبود امکانات و من بیشتر شنونده بودم.
نزدیکیهای مشهد احساس کردم جاریام میخواهد حرفی بزند. چند ثانیهای روی صورتم زوم کرده بود و چیزی نمیگفت. تا خواستم بگویم چه میخواهی بگویی، گفت: «ببین. یک چیزی میخوام بگم. ناراحت نشی. چیز مهمی نیست.»
این را که گفت، دستانم شروع به لرزیدن کرد. کمکم تمام بدنم میلرزید.
گفتم: «تو رو خدا زودتر بگو.»
گفت: «به خدا چیزی نیست. نگران نشو. هول نکن. سید یه کم مجروح شده و الان توی بیمارستان قائم بستریه. ما داریم میریم بیمارستان. جراحتش سطحیه. حالا میبینیش. سُر و مُر و گنده روی تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر تو و دخترشه.»
اشکهایم سرازیر شده بودند. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. زمان بهکندی میگذشت. خیلی طول کشید تا رسیدیم. از سرخس تا مشهد اینقدر طولانی نبود.
وقتی جلوی بیمارستان رسیدیم، هنوز ماشین توقف کامل نکرده بود که در را باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم. پلههای راهرو ورودی را که بالا میرفتم، یادم آمد سمیه با من نیست. به عقب برگشتم. دیدم بغل برادرشوهرم است. خیالم راحت شد. به مسیرم ادامه دادم.
خانم همسایه و شوهرش هم که ظاهراً از قبل از ماجرا خبر داشتند، پابهپای ما میآمدند. جاری و برادرشوهرم میدانستند سید در کدام بخش و کدام اتاق بستری است؛ چون هیچ سؤالی از پذیرش نکردند.
همراه با آنها میدویدم. جاریام سعی میکرد مرا به آرامش دعوت کند؛ اما تنها چیزی که آرامم میکرد، دیدن سید بود. تا نمیدیدمش، خیالم راحت نمیشد. دیگر دویدم؛ اما نفسم داشت بند میآمد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم، بچهٔ داخل شکمم بود. یکییکی اتاقها را نگاه میکردم و رد میشدم. با دقت نگاه نمیکردم؛ چون از نایستادن جاری و برادرشوهرم مطمئن بودم که آنجا نیست.
جلوی در اتاق آخر که رسیدم، از همان دور سید را دیدم. سریع داخل شدم. مثل بیماران دیگر که روی تخت دراز بودند، او هم دراز کشیده بود. نزدیکش شدم. لباسی آبی به تن داشت و یک پتو رویش بود. بدون هیچ کلامی، اول او را با چشم وارسی کردم. سر و صورت و دستهایش که از پتو بیرون بود، سالم بودند.
پتو را کنار زدم. دستی به چاهایش کشیدم. گوشهٔ شلوارش را بالا زدم. اثری از جراحت نبود. خوشحال شدم. کمی از دلهرهام کم شد. قلبم آرامتر میزد. چند دقیقهای بود که بیکلام همدیگر را مینگریستیم… .»
گزیده صفحهٔ ۱۹۸ و ۱۹۹ کتاب در حسرت یک آغوش
بههمراه سارا داشتم آمادهٔ رفتن به بیمارستان میشدم. دلم برای سید تنگ شده بود. تلفن روحالله زنگ خورد. تنها چیزی که گفت، سلام بود و دیگر هیچ نگفته و تلفن را انداخت. بهسمت تخت آمد و سرش را روی تخت گذاشت و شروع کرد به گریه. نیاز نبود بگوید پشت خط که بود و چه گفت؛ اما باورم هم نمیشد که خبر رفتن سید را شنیده. نه… سید مرا تنها نمیگذاشت. قول داده بود تنهایم نگذارد. هیچوقت بدقولی نمیکرد.
واقعیت نداشت. حتماً خوابم و دارم خواب میبینم. بهزودی بیدار میشوم و میبینم همهٔ آنچه شنیدهایم، در خواب بوده و سیدمحمدم روی تختش دراز کشیده. نمیدانم چرا بقیه اینقدر بیتابی و گریه میکردند. روحالله و سارا و سمیه، ایمان، فاطمه، محمدامین، یاسین و بالاخص بنیامین. آخر سید که نمرده بود. نمیتوانستم به خودم بقبولانم. گفتند باید آمادهٔ مراسم خاکسپاری شویم. بازهم باورم نمیشد
سید را طبق وصیت خودش در روستایشان، کنار پدر و مادرش به خاک سپردند. بازهم باورم نشد. همه آمده بودند. کل شهر باخبر شده بودند؛ اما بازهم باورم نمیشد. انگار همه دروغ میگفتند. دلخوش به قولی که داده بود، بودم. سوم، هفتم و چهلم هم تمام شد اما هنوز باورم نشد.
مثل سید که هیچگاه مرگ مادرش را باور نکرد و جمعهها چشمش به در بود که مثل همیشه بعد از نماز جمعه بیاید، من هم منتظرش بودم. منتظر بودم که در باز شود و سید سوار بر ویلچرش با لبهای همیشه خندان بیاید.
مراسم چلهم که تمام شد، مهمانهای دور و نزدیک یکییکی شروع به رفتن کردند. سمیه و بچههایش هم رفتند. روحالله و سارا هم همینطور. من ماندم و یک خانه پر از خاطرات سیدمحمد. خاطرات مردی که بیشتر از ۳۴ سال از گردن به پایین قطع نخاع بود و بهاندازهٔ همین تعداد سال به او سند و کیسهٔ ادراری وصل بود و زخم بستر و درد و سوزش معده، همراه همیشگیاش در این چند سال بودند. کسیکه فقط در ۲۴ سال از عمر ۵۷سالهاش طعم راهرفتن، غذاخوردن، لباسپوشیدن، و حمام رفتن را چشید و مجبور بود هیچگاه به داشتن بیشتر از یک فرزند فکر نکند و با همهٔ این نداشتهها که تحملش حتی برای یک روز شاید در مخیله نگنجد، ۳۴ سال و هفت ماه و هشت روز بدون گفتن حتی یک آخ و با چهرهای بشاش و زبانی متشکر گذراند.
حالا باورم شده بود که سید دیگر نیست و بعد از قریب به ۳۵ سال به یاران شهیدش پیوسته است. از پرستار خواستم مرا روی ویلچر تنها بگذارد. کنار تخت محمد آمدم. عکسش را در آغوش گرفتم و به اندازهٔ تمام روزها و سالهایی که من و بچهها در حسرت یک آغوش مانده بودیم، قاب بیجان را بغل کردم و گریستم.
فهرست مطالب
- مقدمه نویسنده
* فصل اول: بهار
- جای خالی مادر
- روز آخر تابستان
- خبر خوش
- روز بیستوچهارم
* فصل دوم: تابستان * تختنشین
- رؤیای درمان
- دوباره کنار هم
- بازگشت
- پایان هشت ساله
- امید تازه
- ویلچر برقی
- ادامهٔ تحصیل
- سوریه
- حجیزهرا
* فصل سوم: پاییز * پاییز تلخ
- به شکم خوابیدن
- زلزلهٔ مهیب
- خواستگاری
- یک اتفاق جدید
- مادربزرگ و پدربزرگ
- یک آشنایی قدیمی
- محرم و جدایی روحالله
- فرزند روحالله
- بازگشت سمیه
- یک درد جدید
- دوباره زندگی
- رؤیای شیرین
- دیدار یار
* فصل چهارم: زمستان
- دوباره اتاق عمل
- پنجمین نوه
- دو تخت، دو ویلچر
- بعد از ۳۴ سال
- ↑ «معرفی برندگان نخستین جشنواره بینالمللی کتاب ایثار و شهادت/ «مستوری» در میان برگزیدگان». پاتوق کتاب فردا. دریافتشده در ۳۰ فروردین ۱۴۰۳.
- ↑ «معرفی برندگان نخستین جشنواره بینالمللی کتاب ایثار و شهادت/ «مستوری» در میان برگزیدگان». پاتوق کتاب فردا. دریافتشده در ۳۰ فروردین ۱۴۰۳.