در سایهسار نخل ولایت (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | سیدعلی موسوی گرمارودی |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۸۰ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | دفتر نشر فرهنگ اسلامی |
تاریخ نشر | ۱۳۶۰ |
وبسایت ناشر | https://daftarnashr.org |
کتاب در سایهسار نخل ولایت توسط انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی در سال ۱۳۶۰ برای اولین بار چاپ شده است. این کتاب شعر که دارای ۸۰ صفحه میباشد اثر سیدعلی موسوی گرمارودی است.[۱]
درباره نویسنده
سیدعلی موسوی گرمارودی شاعر، نویسنده، مصحح، مترجم و مجری برنامههای رادیویی و تلویزیونی است.
او منتخب ششمین همایش چهرههای ماندگار در سال ۱۳۸۵ و برگزیده دومین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخش آیینی است. موسوی گرمارودی به دلیل محتوای آیینی و انقلابی آثارش، از بنیانگذاران شعر انقلاب است.
سیدعلی موسوی گرمارودی در سال ۱۳۲۰ در قم به دنیا آمد. پدرش سید محمدعلی اهل گرمارود سینا الموت قزوین بود. موسوی گرمارودی ضمن تحصیلات حوزوی مدرک کارشناسی خود را در رشته علوم قضایی و کارشناسی ارشد و دکترای خود را در رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران گرفتهاست. او در عرصه شعر و ادبیات کشور حضور مؤثر داشتهاست که راهاندازی و مدیریت گلچرخ نمونهای از تلاشهای اوست.
در سال ۱۳۵۲ به دلیل فعالیتهای سیاسی علیه حکومت پهلوی دستگیر و در کمیته مشترک ضدخرابکاری زندانی شد و تحت شکنجه قرار گرفت و بعد از ۶ ماه به زندان قصر منتقل شد تا محکومیت ۳ ساله خود را سپری کند. در سال ۱۳۵۶ بعد از افزایش فشارها بر حکومت پهلوی عدهای از زندانیان سیاسی از جمله گرمارودی آزاد شدند هرچند که ماهها قبل مدت محکومیت وی تمام شده بود و غیرقانونی در زندان بود.
کارنامه شعری گرمارودی مشتمل بر ۹ کتاب شعر با نامهای: عبور، در سایه سار نخل ولایت، سرود رگبار، چمن لاله، خط خون، دستچین، باران اخم، گزیده شعر نیستان، تا ناکجاآباد و گزینه شعر به انتخاب بهاءالدین خرمشاهی است. به وی در سال ۱۳۹۳ نشان افتخار جهادگر عرصه فرهنگ و هنر اهدا شد. علی موسوی گرمارودی کلیه غزلهای حافظ را به صورت صوتی اجرا کرده است که این اجراها منتشر شده است. گرمارودی اجرای صوتی اشعار حافظ را بر اساس نسخه تصحیح علامه قزوینی و دکتر قاسم غنی انجام داده است که از جمله معتبرترین و مشهورترین نسخهها و تصحیحها محسوب میشود.[۲]
شعر « در سایهسار نخل ولایت»
سال ۱۳۵۶ سالی بود که «در سایهسار نخل ولایت» اثر ارزشمند سید علی موسوی گرمارودی منتشر شد. سپید درخشانی که تا هنوز، طراوت و تازگی خود را از دست نداده است. این شعر پس از انقلاب نیز زینتبخش کتابِ ادبیاتِ سال دوم دبیرستان رشته انسانی شد.
از جمله ظرائف این سرودهی در ستایش حضرت مولیالموحدین، این است که با ستایش پروردگار آغاز میشود و این یک دقیقهی دینی است. آن چنانکه مثلاً پیش از خواندنِ زیارت جامعه کبیره که در ستایش و حیرت از مقام معصومین (صلوات الله و سلامه علیهم) توصیه شده به گفتن ذکرِ تکبیر. یعنی نکند حیرت از این مقام رفیع ما را از عظمت پروردگار غافل کند و به اشتباه بیندازد.
گفتنی است در سالهای اخیر استاد گرمارودی طی سخنانی در جمع شاعرانِ حلقه شعر موسسه شهرستان ادب گفتند در انتشار این شعر واژهای به اشتباه چاپ شده است و ایشان در تمام این سالها نتوانستهاند مقابل شیوعش را بگیرند. آن هم در بندِ معروفِ « پیش از تو ، هیچ خدایی را ندیده بودم که پایافزاری وصلهدار به پا کند» است که به جای واژهی «خدا» باید واژهی «امیر» بیاید. علی ای حال ما اینجا شعر را به همان صورت معروف و محبوبش باز مینویسیم!
از ظرائف دیگر این سپیدِ درخشان دقت بالای استاد گرمارودی در واژه گزینی است. واژه گزینی های هنرمندانه ای که گاه به وجودآورنده ی ایهام های درخشانی شده است. از جمله ایهام تبادری که در این سطر می بینیم:
« دری که به باغ ِ بینش ما گشودهای هزار بار خیبری تر است مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو»
بله! درست متوجه شدید! «خیبری» و «مرحبا» همان دو واژهای هستند که «مرحب خیبری» را به یاد ما میآورند!
از دیگر لطائف بازخوانی این شعر برای آشنایانِ شعر سی سال اخیر، تماشای ساختار نخستینِ شعرهای نسلهای بعد است. برای مثال گویی سطرِ « لبخند تو، اجازهی زندگی است» استاد موسوی گرمارودی، سرمشقی بوده است برای سطرِ معروفِ زندهیاد قیصر امین پور: «لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست».[۳]
خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید.
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:
مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد
یا بر خشتی خام.
تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت
و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت
پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای
و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی
و در جیب جبریل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی
یا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر می بستی
چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،
و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.
ای روشن ِ خدا
در شبهای پیوسته ی تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...
خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،
با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!
شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند
و منطق را به خود سوزی وا می دارد
خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید
اما:
چون از این آمیزه ی خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند،
قالب تهی خواهد کرد.
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گیاه را بارور می کند
و از نـَفـَست گل می روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.
سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد
و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازه ی زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود
شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد
و به روانی خون، از رگها می گذرد
و به رسایی شعر، در مغز می نشیند
و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست
چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.
ای دیدنی تر
گیرم به چشمخانه ی عَمّار
یا در کاسه ی سر بوذر
هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای ساربانان ساده ی روستا!
تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:
از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.
چگونه شمشیری زهراگین
پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید
چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!
به پای تو می گریم
با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم
با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت
گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...
هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی
وصَولتِ حیدری را
دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید،
آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟
در اُحُد
که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،
مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی
که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟
کدام وامدار ترید؟
دین به تو، یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست
دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من، رو سیاه ماند
که در فضای تو، به بی وزنی افتاد
هر چند، کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی.
الله اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
فتبارک الله، تبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی.[۴]
پانویس
- ↑ «در سایه نخل ولایت». دریافتشده در ۲۹ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «موسوی گرمارودی سیدعلی». دریافتشده در ۲۹ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «درباره شعر در سایهسار نخل ولایت». دریافتشده در ۲۹ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «در سایهسار نخل ولایت». دریافتشده در ۲۹ شهریور ۱۴۰۳.