سعید اسدیفر
اطلاعات شخصی | |
---|---|
نام کامل | سعید اسدیفر |
تاریخ تولد | ۱۳۲۷ (۷۵–۷۶ سال) |
ملیت | ایرانی |
محل تولد | آذربایجان غربی |
اطلاعات هنری | |
زمینه فعالیت | نویسندگی خاطرات دفاع مقدّس و زندگینامه |
کتابها | سرزمین کرمانجها خورشید تابان گریانه صخره های خونین قراویز عقاب سبلان ببرهای خراسان |
زبان آثار | فارسی |
سعید اسدیفر (متولد ۱۳۲۷ در اذربایجان غربی) نویسنده ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اهل ایران است.
زندگی
سعید اسدیفر در سال ۱۳۲۷ در سلماس آذربایجان غربی متولد شد و در سال ۱۳۴۹ به عضویت ژاندارمری سابق در آمد و در رسته ضد اطلاعات فعالیت می کرد. اسدیفر پس از انقلاب و بعد از دریافت حکم برائت، به تهران آمد و تا سال ۵۹ به عنوان افسر میدان تیر در مرکز آموزشی ژاندارمری فعالیت کرد. بعد از بازنشستگی با توجه به علاقه به نوشتن، اولین کتابش با عنوان «لحظات پر التهاب» را چاپ کرد. بعد از آن کتاب «گریانه» را نوشت که عنوان کتاب سال کشور را از آن خود کرد و در ادامه نیز حدود ۱۸ جلد کتاب دیگر به رشته تحریر در آورد. ضمن آنکه در گروه معارف اسلامی صدا و سیما نیز فعالیت می کند و حدود ۲۰۰ نمایشنامه رادیویی نوشته است.[۱]
درباره اسارت
اسدیفر درباره اسارت خود توسط گروه کومله میگوید:
- در کردستان به اسارت در آمدید.
بله. بعد از همین مرخصی، به پادگان آمدم. ما در آن منطقه گروهی به نام تأمین جاده داشتیم که از بوکان تا سر قشلاق از صبح تا ساعت ۵ بعدازظهر گشت می زدند و از این مساحت به بعد جاده در دست ضد انقلاب بود. یک روز حوالی ظهر روز ۱۸ مرداد ۶۱ به من اطلاع دادند که ضد انقلاب در جاده با نیروهای ژاندارمری درگیر شده است. به سرعت تعدادی از نیروهای زبده را آماده و به سمت محل درگیری رفتیم. در حین پاکسازی محل متوجه شدم یکی از نیروها در گندم زار کنار جاده است، گفتم آنجا چه کار می کنی خطرناک است بیا طرف جاده که دیدم شروع شلیک کرد و چند تیر به شکم و پاهایم خورد دیگر چیزی نفهمیدم تا اوایل شب که صداهایی مرا به سمت خودش جلب کرد. یکی می گفت بکشیم دیگری می گفت نه افسر است به دردمان می-خورد، خلاصه دستان مرا با همان وضعیت کشان کشان تا سر جاده بردند و سوار جیپ ارتشی که به نظر به یغما برده بودند، کردند. خیلی از بچه ها شهید شده بودند و آنگونه که یادم می آید استوار دهقان، استوار محمودی، خداد مطلق و ... نیز با من به اسارت درآمده بودند. من نیز از ناحیه شکم و پاها به شدت مجروح بودم. وقتی به تکان تپه رسیدیم زن و بچه ها از در و دیوار بیرون آمدند و نظاره گر ما بودند. مرا به مسجدی بردند و لباس هایم را در آوردند و یک شلوار کردی که بوی تعفن و ادرار داد برایم پوشیدند و دکتر عمرفاروق مرا معالجه کرد و گفت برای خارج کردن گلوله ها باید به بیمارستان منتقل شود؛ لذا نیمه های شب من و استوار لحمی و عاشوری را به بیمارستان منتقل و بقیه را به زندان بردند. بیمارستان یک خانه اربابی در روستایی به نام حمامه در مرز عراق بود. در آنجا ۱۲ ساعت زیر تیغ جراحی دکتر فاروق بودم و ایشان بعد از عمل گفت: ۱۲ سانتیمتر از روده بزرگم را بریدیم و فقط ۲ – ۳ تا از ترکش ها را نمی توانم اینجا خارج کنم. چند روزی را در کنار پیشمرگی ها بودم تا اینکه زنی قد کوتاه با چهره ای سیاه نزد ما آمد و با همه خوش و بش کرد و بعد رو به دیگران کرد و گفت: این کیه، گفتند: اسیر است تازه جراحی شده و در حال درمان است. شروع به داد و بیداد کرد که چرا او را در کنار پیشمرگی ها خوابانید و ...، پرسیدم: این خانم کیست؟ گفتند: ایشان اشرف دهقان است، شانس آوردی شما را نکشت. مرا به اتاقی در کنار بیماران شخصی بردند و چند روزی را آنجا بودم و بعد از حدود ۴۰۱ روز عاشوری را که به نظر آشنایی در کومله داشت آزاد کردند، اما من و استوار حلمی را به زندان بردند.
- کوموله ها زندان داشتند یا در زندانهای تسخیر شده، شما را زندانی می کردند.
زندان کوموله ها شامل یک طویله بود که حدود ۵۰ – ۴۰ نفر در آن زندانی بودیم و فردی به نام امین مسئول آن بود و به زندان امین شناخته می شد. آدمی فوق العاده خشن، بد دهن و بدجنس که جزو چریک های اقلیت به حساب می آمد. چند ماهی را در این زندان تحت بازجویی این بودیم. هوا رو به سرما می رفت و وضعیت بهداشت، خوراک و ... اسفناک و دردآور بود.
یکی از آزارهای وقت و بی وقت آنها، بازجویی هایی مداوم بود. شب ها به بهانه بازجویی مرا به حیاط خانه ای که در طویله اش زندان بودیم می بردند و یک ساعت در سرما نگه می داشتند و بعد از آن «امین» مرا به اتاق بازجویی می برد و مثلاً می گفت فرمانده ناحیه کردستان کیست؟ و بعد دوباره به زندان باز می گشتم. دو ساعت بعد دوباره با سوالی دیگر همین فرآیند ادامه می یافت.
گرسنگی معضل دیگر زندان بود. صبحانه و شام ما نان خشک کپک زده با چای بود و ظهرها عدسی یا نخود آبپز هم به آن اضافه می شد. هفته ای یکبار هم یک عدد سیب زمینی برای شام می داند. با همان وضعیت بیماری مجبور بودیم این سختی ها را تحمل کنیم.
البته لطف هایی هم از سوی هم بندهای من در زندان می شد مثلاً سروان با وفا که با من در آنجا زندان بود وقتی وضعیت را می دید سهم سیب زمینی خودش را به من می دادا تا کمی بدنم قوت بگیرد یا یک سروانی از هوانیروز به نام سروان حسنی بود که در زمان سرما پتویش را به من می داد و خودش در سرما می خوابید. خدا رحمتش کند او را همان جا اعدام کردند.
- کل دوران اسارت در همین طویله بودید.
خیر، بعد از چند ماه، ما را به زندان مرکزی در عراق بردند و آنجا خیلی راحت تر بودیم. در آنجا امکان مطالعه فراهم بود و من حدود ۹۰ جلد کتاب خواندم. هر روز دوبار هواخوری داشتیم به مرور در همین زندان بچه ها را آزاد کردند.
- شما در چه تاریخی آزاد شدید.
من و استوار لحمی پس از چند ماه جراحت مان شدت پیدا کرد و از زندان مرکزی مجدداً به بیمارستان منتقل شدیم هیچ وقت آن روز اعزام را فراموش نمی کنم، ابتدا ما را به یک خانه در روستایی بردند. در آنجا استوار لحمی از شدت درد به خود می چید نگهبان را صدا زدم و گفتم مسکنی، آمپولی یا چیزی بیاورید ایشان درد می کشد. اما نگهبان توجهی به موضوع نکرد و این استوار آنقدر از درد به خود می چید تا به شهادت رسید، لحظه خیلی دردناکی بود و هیچ وقت از ذهنم نمی رود. فردای آن روز مرا به بیمارستان بردند اوایل اردیبهشت ماه ۶۳ بود و همزمان با روز کارگر اعلام شده بود به جز زندانی هایی که دستشان به خون کسی آلوده است را آزاد کنید. همین خبر باعث شد تا پزشک بیمارستان به دلیل جراحت، مرا هم در لیست آزادگان قرار دهد و سپس از یکسال و ۹ ماه در همان ایام آزاد شدم.
- از لحظه آزادی تان بگویید. مبادله شدید یا بدون عوض آزاد شدید.
مبادله ای در کار نبود. وضعیت من جوری بود که یا باید میمردم یا درمان می شدم درمان بایشان هزینه بر بود ضمن اینکه روز کارگر خیلی ها آزاد شدند مرا به اتفاق ۱۱ نفر دیگر با دو پیشمرگی و یک بلوچی از زندان مرکزی به سمت کردستان منتقل کردند. ۲ روز در راه بودیم در این مدت با دستای بسته روستا به روستا را طی می-کردیم وضعیت به حدی بود که ناچار در میانه راه برایم اسب گرفتند و هر از گاهی سوار اسب می شدم به نزدیکی اولین پادگان که رسیدیم به هر نفر ۲۰۰ تومان پول دادند و گفتند آنجا پادگان خمینی است بوید.
سر از پا نمی شتاختیم با هر زحمتی بود خودمان را به پادگان رساندیم، اما نزدیک پادگان به ما ایست دادند و شروع به شلیک کردند. با هر زحمتی بود به نگهبان فهماندیم که خودی هستیم و بعد از مدتی اجازه عبور دادند. فردای آن روز ما را به سقز بردند و دو روز بعد تهران آمدیم و من بلافاصله به بیمارستان ژاندارمری منتقل شدم و یک ماه بستری بودم.[۲]
آثار
- سرزمین کرمانجها[یادداشت ۱]
- خورشید تابان (زندگینامه داستانی شیخ فضل الله نوری)
- گریانه
- صخره های خونین قراویز: بر اساس زندگی شهید ستوان یکم غلامعلی مرادی بلوردی
- عقاب سبلان (زندگینامه حسین رضازاده)
- ببرهای خراسان (زندگینامه برادران خادم)
یادداشت
- ↑ این کتاب دربردارنده ۷۰۰ صفحه و ۷۰ نقشه، نسق نامه و عکس مشاهیر و نویسندگان کُرمانجی است که به احتمال زیاد از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر و روانه بازار نشر میشود.
پانویس
- ↑ «آزاده جانباز سعید اسدی فر». ۱۲ بهمن ۱۳۹۸. دریافتشده در ۳ تیر ۱۴۰۳.
- ↑ آزاده جانباز سعید اسدی فر سایت کانون بازنشستگان ناجا، تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۸
پیوند به بیرون
- حرفهای بسياری از دفاع مقدس برای گفتن وجود دارد
- روایت یک اسیر از لحظه اعدامش
- تحویل زندگینامه داستانی ۳شهید به ناشر/گل سرسبد کتابم ازبین میرود