شریان (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | تقی شجاعی |
موضوع | رمان |
زبان | فارسی |
تعداد جلد | ۱ |
تعداد صفحات | ۱۷۲ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات کتابستان معرفت |
تاریخ نشر | ۱۴۰۲ |
وبسایت ناشر | https://ketabestan.net/ |
شریان نوشته تقی شجاعی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را روانه بازار کرده است.
دربارهٔ کتاب
کتاب شریان حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که قصهٔ آن در رگهای جنین جریان دارد. نویسنده دنبال دلیلی برای پاگذاشتن به دنیا و زندگیکردن در جهانی است که ساختارهای اجتماعی و سبک زندگی در آن، نسبت چندانی با آرامش روحی او ندارد. تابهحال با کسانی که خودکشی کردهاند، برخورد داشتهاید؟ چه عاملی باعث این کار میشود؟ فقر؟ گناه؟ مشکلات اعتقادی؟ اختلافات خانوادگی؟ «پارسا قریب»، شخصیت اصلی داستان «شریان»، در حال دستوپنجه نرمکردن با همهٔ این مشکلات است. او قدم در یک سفر مهم گذاشته است که قرار است دین و دنیای او را زیرورو کند. حالا چه کسانی موفق میشوند از تلهٔ خودکشی رها شوند؟ شاید هم ماجرا فراتر از خودکشی است! چه کسی موفق میشود اولویت اول زندگیکردنش را پیدا کند؟ تقی شجاعی نویسنده این اثر، پیش از این کتاب، نامزد جایزه قلم زرین شده بود. این رمان ۱۲ فصل دارد.[۱]
دربارهٔ نویسنده
تقی شجاعی (زاده ۱۶ دی ۱۳۶۶ در شهر خرمدره استان زنجان) نویسنده داستان و رمان است. کتاب «وقتی بابا رئیس بود» در سال ۱۴۰۲ شایسته تقدیر جشنواره کتاب سال دفاع مقدس شد.
او دوره کارشناسی را در رشته دبیری تربیت بدنی در دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی تهران و دوره کارشناسی ارشد فیزیولوژی ورزشی را در دانشگاه گیلان تحصیل کرده است. زندگی او وقتی ۲۶ ساله بود با نوشتن گره خورد. او زمانی به نوشتن علاقمند شد که به عنوان نویسنده و سردبیر در یک نشریهٔ محلی مسجد فعالیت داشت.
شجاعی نامزد بیستمین جایزه ادبی قلم زرین برای کتاب پلنگ زخمی شده است.
بخشی از کتاب
«(اگر به گریه باشد، پیراهنِ یوسف را گرگ دریده و اشکهای یهودا شاهدترین گواه بر حقّانیتِ برادران است!)
در سرزمین کربلا مردمان بسیاری در کنار ستون ۱۳۹۹ جمع شدهاند و اشک میریزند. مداحی از میان ایشان، با سوز غریبی در صدا قطعهٔ خاصی را میخواند و نزول زائران را به سرزمین بلا گرامی میدارد. هانیه کفشهایش را داخل پلاستیک انداخته و با پای برهنه رو به گنبدی که دوونیم کیلومتر از آنها فاصله دارد، ایستاده است. سرش پایین است و به جورابهای خاکآلودش و پاهای تاولزدهٔ اطرافیانش نگاه میکند. پاهایش تاب ایستادن ندارند. از سروصورتش غم و رنج و گِل، ماحصل اشک و خاک، میبارد. یک دستش را به شانهٔ آقای قریب میگذارد تا خستگیاش را با او تقسیم کند. قریب نیز به عصایش تکیه زده و رو به گنبد با شانههای لرزان، واگویههای نامفهومی دارد و اشک میریزد. بعد از دقایقی ایستادن و اشکریختن، قانونِ زمینْ هانیه را زمین میزند. قریب کنارش مینشیند تا به او آب بدهد؛ اما چشمان هانیه بسته شده است. چیزی شبیه به مرگ را در صورت او میشود دید.
به تلاطم افتاده بودیم و از مرز تاریک دنیای خودمان درصدد بودیم با عالَم بیرون ارتباط بگیریم. عالَمی که حالمان را دگرگون کرده بود. قل دیگرمان که در تمام سفر حواسش به ما بود باز با بدبینی ما را میپایید. نوری بالاسرِ مادر درخشید. نوری که صورتش را برق انداخت. مادر با همان صورت پر از خاک و اشک به روی نور لبخند زد. دستش را روی شکم نهاد؛ درست جایی که ما خودمان را به آن چسبانده بودیم تا خبری از عالم بیرون بگیریم.
چند زن دور هانیه جمع میشوند. با کمک هم او را از زمین بلند میکنند و به موکب پرستاری میبرند.
در موکب سفیدرنگی که سفیدپوشانی در حال رفتوآمد در آناند و میزان فاصلهٔ آدم را با مرگ به او گوشزد میکنند، قریب است و غربت و هانیه و سرُمی که به دستان نازک او بستهاند. پرستاری که برای زائرها نوبت ویزیت پزشک مینویسد، یک چشمش به هانیه است و به حرفهای او و شوهرش گوش میکند:
- چیزی نمانده بود.
- به چی؟
- به رفتنم.
- تنهایی کجا میخواستی بروی؟
- سمت همان قلههای سنگی که میگفتی.»[۲]
پانویس
- ↑ «معرفی کتاب شریان». دریافتشده در ۲ مهر ۱۴۰۳.
- ↑ «بخشی از کتاب شریان». دریافتشده در ۲ مهر ۱۴۰۳.