فوتبال و جنگ (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | محمود جوانبخت |
موضوع | دفاع مقدس |
سبک | داستان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۵۶ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
تاریخ نشر | ۱۳۸۸ |
شابک | 8-647-471-964-978 |
وبسایت ناشر | انتشارات سوره مهر |
فوتبال و جنگ کتابی داستانی و جلد هشتم از مجموعه «قصه فرماندهان»، به قلم محمود جوانبخت است که زندگینامه شهید کاظمی، از فرماندهان بزرگ دفاع مقدس را روایت میکند. این کتاب ازسوی انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۸۸ چاپ و منتشر شده است.
درباره کتاب
نویسنده در نگارش فوتبال و جنگ گفتوگوهای ارزشمندی با برادر شهید کاظمی و همرزمان او داشته و از منابع مکتوبی که درباره سرداران شهید استان تهران تهیه شده، به خوبی بهره برده است. جوانبخت از زندگی این شهید، هشت ماجرای جذاب که سوژههای مناسبی برای این داستان بودهاند استفاده کرده است.
از جمله داستانهای حیرتانگیز این اثر میتوان به آخرین قصه کتاب اشاره کرد که بر مبنای خاطرهای از دوست آن شهید روایت شده است. در این خاطره به دورانی اشاره میشود که او برای سفر مکه انتخاب شده است اما ناصر کاظمی به دوستش پیشنهاد میدهد به جای او به این سفر برود و میگوید: ممکن است تو به مکه بروی و من پیش خدا بروم. در نهایت صبح روزی که آماده اعزام به مکه است خبر شهادت کاظمی را از رادیو میشنود.[۱]
درباره نویسنده
نویسنده، کارگردان، فیلمبردار و فیلمساز فعال در عرصه سینمای مستند دفاع مقدس ایران است.
بُرشی از کتاب
جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیسجمهور بودند. دستها سایبان شده بود و چشم به دور دستها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچهها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی میتوانست از آب گلآلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در میآورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود.
بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنهزدنها بیاعتناست. تنهای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد.
تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آنها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین میآمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی میکردند تا هلیکوپتر بنشیند.
او جلوتر از همه بود. هلیکوپتر زمین نشست و درهای کشوییاش باز شد. «بنیصدر» را دید که جمعیت به طرفش هجوم میبرد. جوان هم به طرف رئیس جمهور کشیده شد. در دلش گفت: «اگر بتوانم جیب رئیس جمهور را بزنم، حتماً پول خوبی دستم میآید» از این خیال خندهاش گرفت.[۲]
پانویس
- ↑ «درباره فوتبال و جنگ». دریافتشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳.
- ↑ «درباره فوتبال و جنگ». دریافتشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳.