قصههای شهر جنگی (مجموعه کتاب)
این مقاله در دست ویرایش جدی است. به تازگی خشت اول این مقاله را گذاشتهایم، صبور باشید. |
کتاب قصههای شهر جنگی مجموعه ای است از یازده داستان کوتاه از یازده نویسنده که در آن گوشههایی از حوادث جنگ تحمیلی در شهرها و روستاهای مرزی کشور منعکس شده است. این کتاب برای گروه سنی نوجوانان نگاشته شده و در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. آنچه در مورد کلیت این قصه ها می توان گفت سادگی و صمیمت موج زننده در این قصه هاست که با احساسی مملو از حماسه و غم عجین شده است.
نویسندگان این اثر عباتند از: محسن مطلق، داوود بختیاری دانشور، جعفر توزنده جانی، اصغر فکور، گلستان جعفریان، ناهید سلمانی، سید قاسم یا حسینی، داوود امیریان، اصغر کاظمی و محمدرضا بایرامی.
درباره کتاب
در داستان هر شهر ماجرایی که بیش از هر چیز دیگر مورد توجه بوده، سوژه داستان شده و همراه با تخیل نویسنده داستانی را ساخته که به این ترتیب نسل جدید با زبانی ساده با آن شهر جنگی و اتفاقاتش آشنا شوند.
در این مجموعه داستان که هر کدام به یک شهر اختصاص دارد، قصه ها گاه از زبان شهر و گاه از زبان یکی از اهالی این شهرها نگاشته شده و گاهی هم از زبان یکی از حیوانات (پلنگ) بیان می شوند و سعی شده تا فضای جنگ و چگونگی شروع آن و آزاد سازی تعدادی از این شهرها طوری برای بچه ها روایت شود تا تصویر ملموسی از آن زمان داشته باشند و از چگونگی شروع جنگ تحمیلی آگاهی یابند.
این داستان ها اغلب با زاویه دید سوم شخص و دانای کل بیان می شوند که برای نوجوانان مناسب تر است و شروع هر داستان با یک نقاشی همراه شده تا شاید مخاطب نوجوان بیشتر در حال و هوای فضای قصه قرار گیرد و در ذیل هر قصه شمایی از جغرافیای آن شهر و منطقه ارائه شده است که این البته تصویری ملموس از جغرافیای هشت سال جنگ و منطقه درگیری به مخاطب خاص خود عرضه می کند.
جلدها
جلد هشتم
جلد هشتم از این مجموعه، داستان نوجوانی است به نام “مسیح” که پدر و مادرش را در اوایل جنگ، در بمباران شهر سر پل زهاب از دست داده و اکنون، همراه مادربزرگش در روستا زندگی میکند. مسیح که ناگزیر برای امرار معاش به گلهداری مشغول است در یکی از روزهای جنگ که شاهد اشغال شهر سر پل زهاب به دست نیروهای عراقی است، علاوه بر این که جان یک رزمنده زخمی را نجات میدهد، اطلاعات دقیقی در اختیار فرمانده نزدیکترین پاسگاه ایرانی قرار میدهد و بدین ترتیب شهر آزاد میشود.
بخشی از کتاب قصه های شهر جنگی
رزمندگان ابتدا امامزاده حسن را فتح کردند و بعد به سوی بهین و بهروزان آمدند. عراقیها دستهدسته پا به فرار گذاشتند و از میدانِ نبرد گریختند. تعداد زیادی از تانکها و نفربرهای آنان به دست رزمندگان افتاد و تعدادی هم به آتش کشیده شد. حالا به تلافی شهیدان ایران، اطراف شهر از جنازههای عراقی پُر شده بود. روز سوم، ایرانیها تا نزدیک مهران رسیده بودند. من از میان دودِ باروت و صدای انفجارها میتوانستم طنین گامهایشان را بشنوم و به نجات مهران امیدوار شوم. ساعت یازده صبح آن روز، یعنی یازدهم تیرماه سال ۱۳۶۵ مهران برای همیشه آزاد شد و از آن به بعد، دیگر طعم تلخ اسارت را نچشید. من با خوشحالی لحظات باشکوه پیروزی را نگاه میکردم و از صدای تکبیر رزمندگان به وجد آمده بودم. آن روز یک روز بهیادماندنی بود.
جنگ سختتر از گذشته در تپههای قلعه آویزان ادامه پیدا کرد. عراقیها در آنجا به سختی مقاومت کردند، اما رزمندگان شجاعانه توانستند از میدانهای مین عبور کنند و حتی مقر فرماندهی دشمن را به تصرف خود درآورند.
میدانهایِ مینِ قلعهٔ آویزان در آن روزها، شهرت فراوان داشت و میگفتند که هیچ کس نمیتواند از آن عبور کند. اما رزمندگان این کار را کرده بودند و حتی عراقیها را از مرزِ قبلی هم عقبتر راندند.
وقتی شهر آزاد شد دیگر رمقی برایم نمانده بود. بیشتر شاخ و برگهایم ریخته بود. احساس میکردم که نخلی بیسر شدهام. چند رزمنده به سراغم آمدند. آنها قمقمههای آبِشان را به پای من ریختند و پارچهای را بر گردنم آویزان کردند. روی آن نوشته شده بود «مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد.»۶