محله حاجی (کتاب)

از یاقوت
محله حاجی
اطلاعات کتاب
نویسندهبهناز ضرابی زاده
موضوعانقلاب اسلامی ایران
تاریخ معاصر ایران
سبکرمان
زبانفارسی
تعداد صفحات۱۲۰
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۳
وبسایت ناشرانتشارات سوره مهر


محله حاجی رمانی درباره‌ دو نوجوان است که در سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ایران در همدان زندگی می‌کنند. بهناز ضرابی‌زاده علاوه‌بر روایت ماجراجویی‌های این دو به نقش پررنگ حاج ملاعلی همدانی در مهم‌ترین اتفاق تاریخ معاصر ایران می‌پردازد و حواشی وفات وی را به تصویر می‌کشد.

درباره‌ کتاب

بهناز ضرابی‌زاده در این کتاب تلاش کرده که به شخصیت محبوب ملاعلی همدانی که از فقهای همدان بود بپردازد و نقش پرنگ او را در شکل‌گیری انقلاب اسلامی ایران در بهمن ۱۳۵۷ برجسته کند. نویسنده احساس می‌کند آن‌طور که باید و شاید به اهمیت این شخصیت برجسته توجه نشده و نقش وی در شکست حکومت پهلوی مغفول مانده است. این شخصیت به حدی مهم است که حتی مردم تشییع جنازه‌ وی را تبدیل به تظاهراتی علیه سلطنت می‌کنند.

درباره نویسنده

او فعالیت ادبی را با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کرد و به عنوان کارشناس بخش آفرینش‌های ادبی مشغول به کار شد. از آغاز فعالیتش تاکنون آثار داستانی زیادی از او منتشر شده است. بسیاری از داستان‌های او در جشنواره‌های مختلف، برگزیده و برندهٔ جایزه اعلام شده‌اند. ضرابی‌زاده تمرکزش را بر ادبیات انقلاب و دفاع مقدس گذاشته و زندگی‌نامه‌های بسیاری از شخصیت‌های فعال در دفاع مقدس را به رشتهٔ تحریر در آورده است.

برشی از کتاب

همین که به خانه رسیدیم، رفتم و درِ انباری گوشۀ حیاط را باز کردم و، با احتیاط، طوری که کسی متوجه نشود، داوود را فرستادم توی انباری. بعد، خیلی آهسته گفتم: «فعلاً اینجا باش تا به وقتش آبا که از آسیاب افتاد، ‌ می‌آم‌ می‌برمت روی بوم.» انباری خیلی کوچک بود. مامان دبّه‌های تُرشی و وسایل اضافه‌اش را‌ می‌گذاشت آنجا. داوود آهسته گفت: «اینجا جای وایسادن نیست! چه کار کنم؟ از بوی گند ترشی دارم خفه‌ می‌شم!» در را آرام بستم‌ و گفتم:‌ «هر که را طاووس خواهد، جور هندوستان کشد! باید طاقت بیاری!» پردۀ اتاق پذیرایی افتاده بود. پردۀ اتاق دم دستی با اینکه کنار زده شده بود، کسی از توی اتاق معلوم نبود. آرام درِ راهرو را باز کردم. بوی پلو و گوشت و پیاز سرخ‌شده‌ می‌آمد. خانه گرم بود. رفتم توی اتاق دم دستی. مریم و نرگس یک گوشه نشسته بودند و بازی‌ می‌کردند. بابا داشت سفرۀ قند را جمع‌ می‌کرد. درِ سطل قند را بست، هاون را گذاشت پشت پنجره و نگاهی به من انداخت. پس کو این مامانت؟ مُردیم از گشنگی! شانه بالا انداختم و پشتِ پنجره نشستم و چشم دوختم به انباری. بابا گفت: «پرده رو بکش! سرده. باد از درز پنجره‌ها می‌آد تو.»[۱]


پانویس

  1. «کتابراه». دریافت‌شده در ۲۷ شهریور ۱۴۰۳.