مردی با چفیه سفید (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | اصغر فکور |
موضوع | دفاع مقدس |
سبک | داستان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۸۰ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
تاریخ نشر | ۱۳۸۴ |
شابک | 0-743-471-964-978 |
وبسایت ناشر | انتشارات سوره مهر |
مردی با چفیه سفید به قلم اصغر فکور جلد هفتم از مجموعه «قصه فرماندهان»، روایتی است داستانی از سرگذشت زندگی شهید عباس کریمی در دوران جنگ تحمیلی که به شیوهای ساده و روان نوشته شده است.
درباره کتاب
این کتاب به زندگی شهید عباس کریمی میپردازد که اصغر فکور آن را نوشته است. عباس کریمی قهرودی در سال ۱۳۳۶ در روستای قهرود کاشان متولد میشود. او دوران دبستان را در روستای قهرود و دوران راهنمایی و دبیرستانش را در کاشان سپری میکند. بعد از اخذ مدرک دیپلم نساجی در کاشان به خدمت سربازی میرود. دوران سربازی او مصادف با دوران انقلاب میشود. او نیز بیکار نمینشیند و مبارزات انقلابی را شروع میکند. بعد از فرمان امام برای ترک پادگانها او به نیروهای انقلابی میپیوندد.
وی در سال ۱۳۵۸ به ارگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میپیوندد و جزو اولین کسانی میشود که برای مبارزه با ضد انقلاب راهی کردستان میشوند. پس از مدتی به عنوان مسئول اطلاعات عملیات سپاه مریوان معرفی میشود. شهید کریمی با آغاز تجاوز بعثیها به مرزهای کشور به جنوب میرود و در آنجا نیز به عنوان مسئول اطلاعات عملیات تیپ حضرت رسول(ص) مشغول خدمت میشود.
در نهایت این مجاهد راه خدا در سال ۱۳۶۳ در عملیات پر افتخار بدر در جنوب کشور (شرق دجله) با اصابت ترکش به دیدار معبودش شتافت. اصغر فکور با نثری روان و ساده به ابعاد شخصیتی این شهید پرداخته است.
برشی از کتاب
تا او را دید مهرش به دلش نشست. یحیی قدش کمی بلندتر بود و یک صف جلوتر از او ایستاده بود. مدیر مدرسه بالای پلهها، به این طرف و آن طرف میرفت و سرش را تکان میداد. همان موقع بود که عباس یادش افتاد ناخنهایش بلند است. اما وقتی به کت مندرس یحیی نگاه کرد، دید که او هم یقه سفید ندارد.
کلاس اولیها اول رفتند. کلاس پنجمیها باید آخر از همه میرفتند. این قانون مدرسه بود. معاون با خط کش به کف دست خودش میزد و گاهی پس گردنی را میگرفت و جلوی دفتر را نشان میداد.
عباس خیالش راحت بود. با این اوضاع فهمید معاون مدرسه از ناخنهای بلندش چشم پوشی نمیکند: «تو که بیانضباط نبودی کریمی، برو جلوی دفتر.»
جلوی دفتر شلوغ بود. کلاس اولیها مثل ابر بهار اشک میریختند. عباس با دیدن یحیی به طرفش رفت و یک جایی کنارش پیدا کرد. یحیی لبخند زد. عباس ناخنهای بلندش را نشان داد و شانه بالا انداخت.
معاون مدرسه با ابروهای گره کرده از ته سالن به طرف آنها آمد. بعضی از کلاس اولیها چنان ترسیده بودند که فریادشان گوش فلک را کر میکرد. معاون آنها را به توپ و تشر بست و گفت: «بروید سر کلاس، فردا نبینم که یقه نزده باشید». بعد آنها را که گیج و منگ بودند به بابای مدرسه سپرد تا کلاسها را نشانشان بدهد.[۱]