مهاجر کوچک (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | محمدرضا سرشار |
موضوع | دفاع مقدس |
زبان | فارسی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
مهاجر کوچک کتابی پیرامون زندگی پسری نوجوان به نام عباس است. این کتاب نوشته محمدرضا سرشار بوده و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب
محمدرضا سرشار نویسنده کتاب عباس را در اداره آموزش و پرورش میبیند که مردی به نام محمد تلاش میکند پس از گذشت هفت ماه از سال تحصیلی، او را در یکی مدارس ثبتنام کند ولی رییس دفتر مدرسه حاضر به ثبتنام او نمیشود؛ در این حین محمدرضا سرشار با زندگی عباس آشنا شده و با او ارتباط میگیرد.[۱]
سرشار در این کتاب با بهرهگیری از راوی اول شخص به بیان سرگذشت عباس میپردازد؛ عباس در اثر حمله عراقیها ابتدا پدرش را از دست میدهد و روزهای بعد، وقتی که برای به دست آوردن خبری به مسجد میرود، با شروع حمله هوایی در سنگر پناه میگیرد. در همین فاصله، خانوادهاش که در خانه هستند در اثر حمله عراقیها جان خود را از دست میدهند. او در جستجوی تنها برادرش قاسم که مجروح شده به تهران میآید. نوجوان جنگ زده از روزهای سخت زندگیش میگوید و محمدرضا سرشار مینویسد.[۲]
نویسنده
محمدرضا سرشار مشهور به رضا رهگذر، نویسنده، پژوهشگر، منتقد ادبی و گوینده برنامه رادیویی محبوب «قصهی ظهر جمعه» است.
سرشار فعالیتهای بسیاری در زمینه داستاننویسی و آموزش آن، نقد ادبی و داوری آثار ادبی انجام داده و کتابهای مشهوری همانند «آنک آن یتیم نظر کرده» و «تشنه دیدار» را در کارنامه آثار خود دارد.
برشی از کتاب
مینیبوس، در حالی که سقف و بدنه و حتی شیشههایش گِلمالی شده است، با چراغهای خاموش، آهسته آهسته، خیابانها را پشت سر میگذارد و به طرف خارج شهر پیش میرود. در بعضی از قسمتهای راه، خیابان، بند است. ماشینهای نیمسوخته، ساختمانهای خراب شده و گودالهایی که بر اثر برخورد گلولۀ توپ و خمپاره به وجود آمدهاند، راه را بند آوردهاند. گاهی مینیبوس مجبور میشود نگه دارد. آن وقت چند نفر پیاده میشوند و راه را باز میکنند؛ و بعد ماشین دوباره به حرکتش ادامه میدهد. بعضی جاها که راه بازشدنی نیست، ماشین مجبور است سر و ته کند و برگردد و از راه دیگری برود.
به هر سنگری که میرسند، رانندۀ مینیبوس برگ عبور را نشان میدهد و مأمور بسیجِ همراه، جلو میرود و، آهسته، اسم شب را میگوید. صدای تیراندازیای که لحظهای قطع نمیشود، گویی از یک خیابان آن طرفتر است.
مسافران مینیبوس توی هم چپیدهاند. دیگر صدای ترسناک گلولهها، حتی بچهها را هم به گریه نمیاندازد. از چند روز پیش، آنقدر این صداها را شنیدهاند که برایشان عادی شده است. اگر هم بچهای گریه کند، از تشنگی یا گرسنگی یا ناراحتیهای دیگر است.
عباس روی صندلی جلوی نشسته است و مأمور بسیج کنار دستش است. غیر از آن دو، یک پیرمرد هم هست. سه نفری روی دو صندلی نشستهاند.[۳]
پانویس
- ↑ «معرفی کتاب مهاجر کوچک». دریافتشده در ۳ مهر ۱۴۰۳.
- ↑ «معرفی کتاب مهاجر کوچک». دریافتشده در ۳ مهر ۱۴۰۳.
- ↑ «معرفی کتاب مهاجر کوچک». دریافتشده در ۳ مهر ۱۴۰۳.