عرفانی در پاسخ به پرسشی درباره اینکه آیا قصد نگارش جلد دوم کتاب پنجشنبه فیروزهای دارد یا خیر چنین پاسخ داد:
ترجیح میدهم در مورد پایان داستان صحبت نکنم. هر خواننده ای میتواند خودش به نتیجه برسد. ضمن اینکه در جلسات نقد و بررسی ای که شرکت کردم دیدم بر اساس کدها و اشارههایی که در داستان داشتم، مخاطب توانسته به درستی پایان داستان را کشف کند. اگر من پایان داستان را بگویم، اجازهٔ این کشف را از مخاطب گرفتهام. شاید زمانی ادامهٔ پنجشنبه فیروزه ای را بنویسم، اما در حال حاضر چنین قصدی ندارم.
در بین کتابهایی که نوشتهاید و شخصیتهایی که طراحی کردهاید، کدام کتاب و کدام شخصیت را از بقیه بیشتر دوست دارید؟
-قاعدتا همهٔ آثار یک نویسنده برایش ارزشمند است. اما من پنجشنبه فیروزه ای را بیشتر دوست دارم. از این جهت که زمان بیشتری برای نوشتنش صرف کردم و تلاش بیشتری برای به سرانجام رساندن داستان داشتم. اما در مورد شخصیتها باید بگویم که نمیتوانم آنها را از هم متمایز کنم. چون همه شان باورپذیر بودهاند و مخاطب با آنها ارتباط برقرار کرده، لذا همهٔ آنها را دوست دارم.
نویسندهٔ مورد علاقهٔ خودتان کیست؟
کارهای آقای رضا امیرخانی را خیلی میپسندم.
آیا تا بحال شده برای درک بهتر یکی از شخصیتهایی که طراحی کردهاید، خود را در موقعیت آن شخصیت قرار دهید؟
حتما باید خود را در شرایط شخصیتها تصور کنم تا بتوانم بنویسم، وگرنه داستانی خلق نمیشود، البته گاهی هم شخصیتها را در موقعیتهایی که خودم قبلاً تجربهٔ حضور در آنها را داشتهام قرار میدهم.
آیا برایتان پیش آمده که در حین نوشتن یک داستان، حال و روز شخصیتهایی که خلق کردهاید شما را بسیار اندوهگین کند یا حتی اشکتان را درآورد؟
برای خود شخصیتها نه، اما پیش آمده که در فضای معنوی داستان غرق بشوم و گریه کنم.
ایدهٔ آغاز نوشتن یک اثر جدید، چگونه در ذهنتان شکل میگیرد؟
یک اتفاقی خیلی باید ذهنم را درگیر کرده باشد تا کمکم به ایدهٔ داستانی تبدیل شود؛ یعنی معمولاً از چیزهایی مینویسم که برایم دغدغهٔ ذهنی میشوند و مدتها اذیتم میکنند. آنقدر به ماجرا فکر میکنم که کمکم به این نتیجه میرسم می شود آن را به شکل داستان نوشت.
اگر نویسنده نبودید چه شغلی را انتخاب میکردید؟
من به مباحث فلسفی عرفانی خیلی علاقمند هستم. رشتهٔ دانشگاهی ام هم فلسفه اسلامی بود، اگر نویسنده نمیشدم حتماً آن را جدی تر دنبال میکردم.
دلیل نادیده گرفته شدن کتابهای نویسندگان ایرانی در مقابل کتابهای ترجمه شده چیست؟ راه حل پیشنهادی شما برای بیشتر دیده شدن کتابهای نویسندگان ایرانی چیست؟
به نظرم رسانهها باید بیشتر به معرفی آثار ایرانی بپردازند. معرفی و بررسی این کارها میتواند مؤثر باشد. ضمن اینکه نویسندهها نسبت به سایر هنرمندان همیشه مهجور تر هستند و باز هم وظیفهٔ رسانه است که نویسندگان را معرفی کند.
شما به عنوان یک نویسنده قطعاً از نوشتن لذت میبرید، چه چیز لذت بخشی در نوشتن دیدهاید؟
بله لذت میبرم. نوشتن دنیایی پیش رویم میگذارد که میتواند توسن خیالم را رها کنم و آنچه ذهنم را درگیر کرده خلق کنم، حرفهایی بزنم که شاید نتوانم در دنیای واقعی آنها را به زبان بیاورم و شخصیتهایی بسازم که کارهای خاصی انجام میدهند. اصل ماجرا همین است؛ خلق.
وقتی داستانی خلق میشود و من خالق داستان میشوم، گویی یکی از صفات حضرت حق را در خودم پیاده میکنم. کمی شبیه خدا میشوم و لذتش در همین است. وقتی هم که داستان تمام میشود کناری میایستم و به خودم تبارک میگویم.
خاطره ای از دوران کودکی خود برایمان تعریف کنید؟
در کودکی خیلی پیش میآمد اگر از شرایط مدرسه ناراضی بودم یک نامه برای مدیر یا معاون مدرسه بنویسم و یک جوری مخفیانه در اتاقش بیندازم. بعضی وقتها هم اتفاقاً نامه مؤثر واقع میشد و مشکلات حل میشد. فکر میکنم همان نامهها بدون اینکه حواسم باشد مقدمهٔ نویسنده شدنم بودند.[۱]
پنجشنبه فیروزهای (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | سارا عرفانی |
سبک | داستانی |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۲۹۲ |
قطع | رقعی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | نیستان |
رمان پنجشنبه فیروزهای نوشته سارا عرفانی است که توسط انتشارات نیستان منتشر شده است. نویسنده در این کتاب اندیشه، نگاه و زندگی مؤمنانه را از زاویه دید یک دختر جوان در بستر رویدادهایی که داستان پیش پای او میگذارد، نشان داده است.
درباره کتاب
«پنجشنبه فیروزهای» با یک داستان سریع و سرضرب آغاز میشود. با روایتی از یک دانشجو که مخاطب میتواند به سادگی با آن همذات پنداری کند؛ دانشجویی که اهل ادا در آوردن نیست. اما رمان پس از این پیشدرآمد وارد رابطه ظریف چند دختر دانشجو میشود که برای زیارت به مشهد مقدس وارد شدهاند. شاید اوج رفتار عرفانی در نگارش این رمان و رو در رو قرار دادن سبکهای مختلف زیستی در رمان را بتوان در این بخش رمان جستجو کرد. عرفانی با زیرکی و در عین حال رعایت جنبه های مختلف عفاف، مخاطب را به درون تو در توی ذهن دختران جوان دانشجویی میبرد که در این سفر همراهند. چند دختر دانشجو که برای زیارت به شهر مشهد مقدس میروند با چالشهایی دینی روبه رو میشوند. این اثر داستانی جوانپسند با درونمایهای دینی است که به دور از کلیشههای موجود وارد فضای عرفانی امروز دختران دانشجو میشود و ذهن آنها را واکاوی میکند.
نویسنده در این کتاب اندیشه، نگاه و زندگی مؤمنانه را از زاویه دید یک دختر جوان در بستر رویدادهایی که داستان پیش پای او میگذارد، به زیبایی و ظرافت تمام نشان داده است. زبان کتاب هم ساده و صمیمی و مربوط به امروز است و مخاطب به سرعت با آن ارتباط برقرار میکند.
سارا عرفانی در این رمان که نمونه یک رمان خوب دینی محسوب میشود، با بیانی دقیق و هنرمندانه دریچهای تازه به روی مفاهیم معنوی باز کرده است تا نشان دهد میتوان در کنار پرداختن به جذابیتهای ادبی و فنی، اثری با مضامین عالی و متعالی و ارجاعات فرامتنی خلق کرد که بدون هیچ اغراقی به خیلی از نوشتههای سکولار برتری دارد.
برشی از کتاب
هوا تاریک است. یک ساعتی تا اذان وقت داریم. چهار تا از پسرها ماندهاند همراه ما بیایند. پا به پایشان میرویم و عقب نمیمانیم. هفت، هشت نفری میشویم.
راهی تا حرم نمانده.
فکر میکردم این موقع شب کوچهها باید تاریک و سوت و کور باشد، اما این طور نیست. چراغ سر درِ هتلها و حتی بعضی مغازهها که باز هستند، نمیگذارد احساس کنم نیمه شب است. من را باش که وقتی به زورِ زنگ ساعت از جا کنده شدم، فکر کردم فقط خودم این وقت شب میخواهم بروم حرم!
از کوچهای که هتل ما در آن است، بیرون میآییم و وارد خیابان اصلی میشویم. چشمم به گنبد طلایی میافتد که در قاب سیاه شب میدرخشد. بعضی از بچهها با دیدنش دست روی سینه میگذارند و زیر لب سلام میدهند.
گنبد را دوست دارم. با دیدنش دل پر آشوبم آرام میشود. اما ای کاش میشد به دیدن گنبد رضایت ندهم و امام را زیارت کنم.
میدانم! خیلی پرتوقعم!
این مقامات را به هر کسی نمیدهند.
اما لااقل دوست که میتوانم داشته باشم. دوست دارم آنکه و آنچه به او سلام میدهم، گنبد نباشد، دلم میخواهد اگر با هزار سختی و مکافات توانستم بروم جلو، ضریح نباشد آنچه به او چنگ میزنم.
اگر مامان این حرفهایم را میشنید میگفت: «آرزو بر جوانان عیب نیست!»
دو تا از دخترها جلو یک دست فروش میایستند. روسریهایگلدار را یک طرف چیده و سادهها را طرف دیگر. چند تا را برایشان باز میکند.
بقیه بچهها کمی جلوتر منتظر ایستادهاند.
باد ملایمی به صورتم میخورد و چادرم را تاب میدهد.
دخترها روسریها را برداشتهاند، با حوصله روی سرشان امتحان میکنند و خود را در آینه کوچکی که مرد در دست گرفته نگاه میکنند. آقای سعیدی که هم مسئول اردو است و هم از شاگرد اولهای ارشد، به طرفشان میرود و آرام میگوید: «خانوما الآن موقع خرید نیستا!»
ـ چه فرقی میکنه؟!
ـ فرقش اینه که ده، دوازده نفر دیگه رو معطل خودتون کردین. لطفاً تشریف بیارین.
بدون تعارف، روسریها را ازشان میگیرد. میدهد دست فروشنده و میگوید: «ممنون آقا.» یکی از دخترها ابرو در هم میکشد و میگوید: «اگه چند لحظه صبر میکردید میخریدیم دیگه!»
گروه، دوباره راه میافتد.
صدف گفته بود حتماً بیدارش کنم. اصرار کرده بود که اگر بیدار نشد، روی صورتش آب بپاشم. گفته بود نصفه شب حرم خلوتتر است و میتواند زیارت کند؛ زیارت به همان معنای خاصی که در ذهنش بود، اما هر چه صدایش کردم بیدار نشد.
فرشی را که آویزان است به زور کنار میزنم و میروم تو. کیف همراهم نیست که بخواهند آن را بگردند. موبایلم را نشان میدهم و رد میشوم. بعضی از بچهها رو به گنبد طلایی ایستادهاند و لبهایشان تکان میخورد. وقتی همه دور هم جمع میشویم، آقای سعیدی میگوید: «دیگه میتونید خودتون برید. التماس دعا!» بچهها پراکنده میشوند.
راهم را کج میکنم به طرف مسجد گوهرشاد. میخواهم بعد از نماز داخل حرم بروم.
فکر میکنم چقدر خوب شد که صدف خواب ماند. میتوانم با خیال راحت، تنهای تنها در سکوت زیارت کنم، البته با توجه به مقدمه کتابی که سلمان داده، از اینجا به بعد از کلمه «زیارت» با تسامح استفاده میکنم، چون نمیتوانم کلمه دیگری جایگزین آن کنم.
در حال و هوای خودم هستم که یکی از دخترهای دانشکده به طرفم میآید. لبخند میزند و آرام میپرسد: «ببخشید... اشکال نداره با هم بریم؟»
چه جوابی باید بدهم؟!
بگویم: «چرا، اشکال داره. دلم میخواد تنها باشم!»
حالا که صدف هم خواب مانده و همراهم نیست، انگار قرار نیست بتوانم برای خودم خلوت کنم.
میگویم: «بریم!»
چشمم به گنبد طلایی است که در میان سیاهی آسمان میدرخشد و هر چه جلوتر میرویم پشت دیوارها پنهان میشود و کمتر میتوانم ببینمش.
میگوید: «شما باید غزاله خانوم باشین، درسته؟»
میگویم: «بله، شما چی؟» نگاهش میکنم. خال سیاه کنار لبش و ابروهایی که مرتب شدهاند، اما هنوز پیوستگیشان را حفظ کردهاند، آدم را یاد زنهای شعرهای حافظ میاندازد.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
یا این بیت:
کمان ابرویش را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویش بمیرم
چند تار موی سیاه از گوشه مقنعهاش بیرون ریخته. چادر مشکی طرح دارش را جور خاصی دور خودش جمع کرده و زده زیر بغلش. یک جوری که انگار هنوز نتوانسته با آن کنار بیاید. میگوید: «مریم هستم، ترم سه ارشد... فلسفه، دیگه چی بگم؟»
پس هم رشته خودمان است. یعنی میشود... هم دورهای سلمان! بیمعطلی میپرسم: «پس چطوری از ورودی شما دو نفر آوردن اردو؟» احساس میکنم خودم را لو دادهام، اما مریم متوجه نمیشود چرا این قدر دقیق آمارشان را دارم.
ابروهای پیوستهاش لحظهای در هم میرود و بعد میگوید: «آها! به خاطر چیز... آخه تقریباً از ترم دو تا الآن، رتبه اول بین من و سلمان در گردشه، اونم با چند صدم پایین بالا... بچهها کلافه شدن از دستمون! آموزشم هر سال هر دومونو برای اردو دعوت میکنه، البته اینو همیشه برای همه توضیح میدم که سلمان بدون آزمون اومد ارشد، ولی منِ بیچاره پدرم در اومد برای اینکه دانشگاه خودمون قبول بشم.»
چه راحت میگوید سلمان! انگار برادرش است... یا... مثلاً نامزدش. کم مانده بگوید سلمان جان، عزیز دلم!
خوشم نمیآید.
- دیگه چه سوالی دارین؟
شانه بالا میاندازم و میگویم: «هیچی!» میخندد. من هم زورکی میخندم.
- ولی چند صدم پایین بالا در معدل، اصلاً دلیل نمیشه که شما خیلی راحت بگی سلمان!
در دلم میگویم.
خیلی وقت است که با آدمها این قدر رک و راحت حرف نزدهام. میدانم که باید قواعد حرف زدن را رعایت کنم. رک بودن، دلیل خوبی برای «هر چیزی» گفتن نیست، لااقل از نظر من!
میگوید: «دیروز سر ناهار که درباره زیارت کردن بحث پیش اومد، حرف تو حرف شد، نتونستم بگم. به نظر منم لازم نیست آدم حتماً دستشو برسونه به ضریح، به هر حال اماما که محدود به مکان خاصی نیستن که حتماً مجبور باشیم بیایم اینجا تا بتونن صدای ما رو بشنون. از توی خونههم سلام بدیم میشنون. از همون جاام حاجت خودمون رو بگیم اگه برآورده شدنی باشه، مستجاب میشه. من هر روز بعد از نماز صبح از خونه به اماما سلام میدم، مطمئنم که میشنون.»
میگویم: «خیلی خوبه. ولی خودِ زیارت اومدن هم یه خوبیهایی داره دیگه، وگرنه این قدر سفارش نمیشدیم به تحمل رنج سفر و زیارت از نزدیک.»
همان طور که کنار هم با سرعت قدم برمیداریم، نگاهم میکند و میگوید: «چی بگم!»
وارد صحن قدس میشویم.
از کنار آبخوری هشت ضلعی میگذریم که یادم میآید وضو نگرفتهام. در جا میایستم. چرا فراموش کردهام؟! آهان، وقتی دستهایم را شستم، یادم افتاد که صدف اصرار کرده بود هر طور شده بیدارش کنم، حتی اگر لازم شد روی صورتش آب بریزم تا خواب نماند. ترسیدم فراموش کنم. با دست خیس رفتم بالای سرش. چند دفعه صدایش کردم. هیچ عکس العملی نشان نداد. یکی دو قطره آب ریختم روی صورتش. او هم میان خواب و بیداری چند تا فحش بیناموسی حوالهام کرد.
گفتاورد
پانویس
- ↑ «گفت و گو مجله کتابدار ۲.۰ با سارا عرفانی». دریافتشده در ۲ خرداد ۱۴۰۳.