سه چهار روز قبل از عاشورای آن سال برگشتم قم تا آخر دهه را در همان هیئت انقلابی سر کنم. اما تصاویری که از خوزستان و حسینیهٔ حاجبابا همراهم آمده بودند، نمیگذاشتند آنجا هم آرام باشم. یاد ابومیلاد میافتادم که سرش را به ستون وسطی حسینیه تکیه میداد و اشعار مصیبتخوانی را همراه روحانی بالای منبر زیر لب زمزمه میکرد و آرام و بیصدا اشک میریخت. تصویر حاج ابوحسن که چفیه از سر برمیداشت و با کف دست بر سر بیمویش میزد و با صدای بلند گریه میکرد از ذهنم نمیرفت. یاد عادل میافتادم که وسط سینهزنی با هر ضربهای که به سینهاش میزد به پهنای صورت گریه میکرد. یاد اینها که میافتادم مدام حواسم از صحبتهای روحانی خوشصحبت هیئت پرت میشد یا نمیتوانستم روی گریه کردن برای چیزی که مداح داشت با همهٔ هنر و توانش روایت میکرد تمرکز کنم. بعدازظهر تاسوعا وسط مصیبت مشک و عمود و «این منافقین زمان» از هیئت بیرون زدم و تا آخر شب لابهلای ایستگاههای صلواتی خیابان چهارمردان وول خوردم و با خودم کلنجار رفتم که به هیچ چیز فکر نکنم. اما نمیشد.
شب عاشورا خوابم نبرد. اگر اصالت و خلوص آن هیأتی که همیشه میرفتم بیشتر از جاهای دیگر بود پس آن تأثیر جریانیافته در حسینیهٔ حاجبابا چه بود و از کجا آمده بود؟ اگر مجالس بیزرق و برق آن حسینیهٔ کوچک روستایی به کربلا نزدیکتر بود پس چرا من نمیتوانستم از تجربهٔ حسی سه چهار سال اخیر عزاداریام چشمپوشی کنم؟ فکر کردم و مقایسه کردم و حرفهایی را که از بزرگترها شنیده بودم به یاد آوردم و آنقدر توی رختخواب غلت زدم که صبح شد.
صبح که آمد تردیدها رفتند. سنگهایم را که با خودم واکندم، دیدم نباید از راهی که آن سه چهار سال آخر پیدا کردم دور شوم. برای اینکه دلم هم از چنین انتخابی قرص شود، قصد کردم برای آخرین بار در یک مجلس عزاداری عربی شرکت کنم تا همهٔ حرفهایی که دربارهٔ محال بودن حال کردنم با جایی مثل حسینیهٔ حاجبابا صد بار تا صبح با خودم مرور کرده بودم برایم ثابت شود. میدانستم هیئت نجفیهای مقیم قم در مسجد امام رضای گذر خان، مثل همهٔ حسینیهها و مساجد و مجالس و تکایای عربها، روز عاشورا مقتلخوانی دارد. از چند سال پیش هم جایی در حافظهام خاطرات دور و کمرنگی از مقتلخوانی داشتم.»
کآشوب (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | حامد آقاجانی • اعظم ایرانشاهی • سیداحمد بطحایی • زهره ترابی • معصومه توکلی • علی جعفرآبادی • مریمالسادات حسینیسیرت • احسان حسینینسب • احسان رضایی• آرش سالاری • محبوبه سربی • هادی سهلآبادی • مهدی شادمانی • علی غبیشاوی • سیدحمیدرضا قادری • مرتضی کاردر • یاسر مالی • محمدحسین محمدی • حمید محمدی• نفیسه مرشدزاده • محسنحسام مظاهری • سیداکبر موسوی • نرگس ولیبیگی |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۲۴۸ |
قطع | وزیری |
طراح جلد | مهدی فتحی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | نشر اطراف |
تاریخ نشر | ۱۳۹۶ |
شابک | ۹۷۸۶۰۰۹۸۰۱۹۱۶ |
کتاب کآشوب با عنوان فرعی بیست و سه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم به همت نفیسه مرشدزاده جمعآوری شده و توسط نشر اطراف در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسیده است. این کتاب تا سال ۱۴۰۲ چهارده مرتبه تجدید چاپ شده بوده است.
کآشوب اولین جلد از یک سهگانهی مذهبی است. جلدهای بعدی این مجموعه به ترتیب رستخیز و زانتشنگان نام دارند.
دربارهٔ مجموعه کآشوب
کآشوب مجموعه کتابهایی در مورد محرم و سنت روضهخوانی آن است. نشر اطراف از سال ۹۶ جمعآوری روایتهای روضه را آغاز کرد و برای این کار به سراغ آدمهای مختلفی در سرتاسر ایران رفت؛ از فیلمسازی در پایتخت تا معلمی در جنوب تا کشاورزی در شرق کشور. حاصل کار صدوپنج روایت است که طی شش سال و در قالب پنج کتاب کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده و مهمانگاه منتشر شدهاند. در هر یک از این کتابها، چندین نویسنده از مهمترین روضههای زندگیشان گفتهاند و در قالب جستارهایی کوتاه، خواندنی و صمیمی آنها را روایت کردهاند. نفیسه مرشدزاده دبیری این مجموعه را بر عهده دارد.
کآشوب اولین جلد از یک سهگانهی مذهبی است. جلدهای بعدی این مجموعه به ترتیب رستخیز و زانتشنگان نام دارند. دبیر هر سه کتاب نفیسه مرشدزاده است. او در هر مجموعه از ۲۳ نویسندهی مختلف دعوت کرده تا تجربهها و خاطرات خود را در خصوص ماه محرم و مجالس عزاداری امام حسین(ع) با خوانندگان به اشتراک بگذارند.
ارادت به امام حسین در کآشوب
ارادت به امام حسین(ع) بین بسیاری از ایرانیان مشترک است و ربطی به دین و مذهب ندارد. افراد زیادی هستند که آیینهای مختلفی دارند. این افراد به دنبال یافتن جلوههایی از حق و حقیقت میگردند و بعد با تحقیق به عاشورا و شهادت جانگداز امام میرسند و دلبستهی این ایل و تبار میشوند. واقعهی عاشورا و احوالات خاص اهلبیت در آن زمان، بعد از گذشتن 1400 سال هنوز هم قلب ها را به درد میآورد و در ذهن و روح انسان، تاثیری شگرف میگذارد.
همهی ما از کودکی تا به امروز در مراسمهای مذهبی مختلفی شرکت کردهایم و خاطرات زیادی از این مراسمها در ذهنمان داریم. هر فردی این مراسمها را با یک نکتهی خاص به یاد میآورد. عدهای به یاد کودکیشان میافتند. آنها وقتی را به یاد میآورند که با همکلاسیهای خود تکیهها و ایستگاههای صلواتی را سر کوچهها برپا میکردند و با چای در استکانهای کمرباریک به استقبال عزاداران میرفتند. همان زمانی که تمام کوچه با چادرهای مشکی سیاهپوش میشد. محرم برای خیلیها یادآور روزهای مدرسه است. روزهایی که تئاترهای مذهبی اجرا میکردند و بعد به دستههای عزاداری کوچکی تقسیم میشدند و برای غربت امام حسین(ع) سینه میزدند. بعضی از افراد با شنیدن نام محرم به یاد نذرها و حاجتهای خود میافتند. حاجتهایی که حالا برآورده شدهاند و دینهایی که باید ادا شوند. برخی دیگر به یاد مجلسهای مختلف روضه میافتند و عدهای سخنرانان و روضهخوانهای قدیمی را به یاد میآورند.
نحوهی مواجهی هر فرد با محرم و واقعهی عظیم عاشورا با دیگری فرق میکند؛ اما یک نکته بین همهی افراد مشترک است و آن عشق و علاقهی قلبی به سید و سالار شهیدان است. در کتاب کاشوب به سراغ آدمهای مختلف و تجربهها و خاطرات آنان از محرم رفته شده است.[۱]
اسامی نویسندگان این اثر
نویسندگان این اثر عبارتند از: حامد آقاجانی، اعظم ایرانشاهی، سید احمد بطحایی، زهره ترابی، معصومه توکلی، علی جعفرآبادی، مریمالسادات حسینیسیرت، احسان حسینینسب، احسان رضایی، آرش سالاری، محبوبه سربی، هادی سهلآبادی، مهدی شادمانی، علی غبیشاوی، سیدحمیدرضا قادری، مرتضی کاردر، یاسر مالی، محمدحسین محمدی، حمید محمدی محمدی، نفیسه مرشدزاده، محسن حسام مظاهری، سیداکبر موسوی و نرگس ولیبیگی.
سن هر کدام از نویسندگان با دیگری متفاوت است. عدهای جوانتر هستند و برخی دیگر به دورهی میانسالی پا گذاشتهاند. نوع تجربهها و نگاه این افراد به مسائل تفاوتهای زیادی دارد. روایت هر کدام از این نویسندگان مربوط به یک دورهی خاص میشود. برخی دربارهی تجربهی خود در سالهای اخیر نوشتهاند. خیلیها به سراغ کودکی خود رفتهاند و تجربهی کودکانهی خود را روایت کردهاند. بسیاری دیگر به دنبال خاطرهای از سایر افراد در سنهای بالاتر رفتهاند و دربارهی آنان نوشتهاند. به همین دلیل طیف گستردهای از تجربهها را در کتاب شاهد هستیم و این مسئله یکی از نقاط قوت کتاب کاشوب به شمار میآید. به سبب وجود تعدد نویسنده، متن کتاب یکدست نیست. هر نویسندهای با لحن و سبک مخصوص به خود روایتش را نوشته است و همین مسئله باعث شده تا خواننده در طی خواندن کتاب دچار ملال و خستگی نشود. نحوهی خاص نگارش هر نویسنده به کمک محتوای اثر آمده و این همراهی باعث شده تا متنی خوشخوان در اختیار داشته باشیم.
جوایز و افتخارات
- اثر برگزیدهٔ سومین دورهٔ کتاب سال عاشورا
فهرست مطالب کتاب
- روایت یکم: کهنهشرم… حمید محمدیمحمدی
- روایت دوم: وضعیت غریب نوهٔ عباس بنگر… محسنحسام مظاهری
- روایت سوم: تاریکروشنایِ کوره… محمدحسین محمدی
- روایت چهارم: کرنایِ قرشماری… یاسر مالی
- روایت پنجم: بغض دو نفره… محبوبه سربی
- روایت ششم: تا شام غریبان شیفت نمیآیم… سیدحمیدرضا قادری
- روایت هفتم: بر فراز تپه… علی غبیشاوی
- روایت هشتم: کتیبهٔ سفید برای واترلو… نرگس ولیبیگی
- روایت نهم: صبحِ غریبه… احسان رضایی
- روایت دهم: ششگوشه با رزولوشنِ کم… هادی سهلآبادی
- روایت یازدهم: کجای مجلس نشستهاند… اعظم ایرانشاهی
- روایت دوازدهم: واحدِ شمیرانی… مهدی شادمانی
- روایت سیزدهم: حروف… سیداحمد بطحایی
- روایت چهاردهم: سقاباشی… علی جعفرآبادی
- روایت پانزدهم: پوشِ خانهٔ بنکدار شیر دارد… مریمالسادات حسینیسیرت
- روایت شانزدهم: دیوانگان در پاییز… آرش سالاری
- روایت هفدهم: دورادور… حامد آقاجانی
- روایت هجدهم: پرچم هنوز توی کادر هست… زهره ترابی
- روایت نوزدهم: هاهنا هاهنا… مرتضی کاردر
- روایت بیستم: شهباز… احسان حسینینسب
- روایت بیست و یکم: به هیاتِ تازهمادرها… معصومه توکلی
- روایت بیست و دوم: مجلسِ مواجههٔ مهدی امارات و مهدی قمی… سیداکبر موسوی
- روایت بیست و سوم: گیسوی حور در امینحضور… نفیسه مرشدزاده
برشی از کتاب
به داداش یکی به آخر گفته بود «تو هم زن بگیری، مثل بقیه میری پی کار خودت. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره.» داداش یکی به آخر محکم گفته بود «تا آخر باهاتم.»
چهار برادر بابا نوبت به نوبت عصرها برادر بزرگ را به روضه هاش برده بودند و هر کدام زن میگرفت نوبت بعدی میشد. حالا نوبت به عموی یکی به آخر رسیده بود. از روزی که بابا شنید برادرش خاطرخواه دخترک لاغراندام سفیدرو شده و هر روز غروب به هوای دخترک در فلکهٔ دوم پرسه میزند فاتحهٔ او را هم خواند. زد به خنده و به مادرم گفت «دیدی گفتم؟ اینم رفت قاطی بقیه.» مادر چیزی نگفت. فقط همانطور که پیراهن سفید بابا را اتو میزد، یک قطره اشک از گوشهٔ چشمش ریخت. بابا اشک مادر را نمیدید اما از سکوت همه چیز را فهمیده بود. گفت «خودم با یه خط واحد میرم، با یه خط واحد برمیگردم.» مادر انگار ناله کرد «من باهات میآم.» از صدایش معلوم بود که بغض توی گلویش مانده است. بابا اخم کرد. به غرورش برخورده بود. «تو مواظب بچه باش.»
حمیده گوشهٔ اتاق زیر پتوی نازکی آرام خوابیده بود. مادر رفت سروقتش که بیدارش کند. «بچه رو میآرم با خودم یا میذارمش پیش حمید.»
بابا باز سکوت کرد یعنی لازم نیست؛ یعنی خودم با یک خط واحد میروم و با یک خط واحد برمیگردم؛ یعنی درست که چشمهام هیچ جا را نمیبیند اما هیچ وقت عصا دست نگرفتم و هیچ وقت زمیننخوردم.
امروز اولین عصری است که عمو نیامده بابا را ببرد روضه. بابا سراغ عمو را از مادربزرگ میگیرد. میفهمد او هم خبر ندارد. با خونسردی پالتوی مشکیاش را میپوشد و عبا را میاندازد روی دوش. مادرم که میبیند حریف نمیشود و بابا هیچ طور اجازه نمیدهد مادر همراهش برود، میگوید «پس حمید رو با خودت ببر.» پلکهای بابا روی دو کاسهٔ بیمردمک پایین میآید. مادر اشاره میکند که تندی لباس بپوشم. بعد طوری که بابا نشنود، میگوید «دست بابا رو محکم بگیر. مواظب باش به دیوار نخوره یا توی جوب نیفته.» سرم را تکان میدهم اما نمیدانم من قرار است مواظب بابا باشم یا او مواظب من. بلندی قامتم به زحمت تا کمر او میرسد و چنان تند قدم برمیدارد که دنبالش کشیده میشوم و دست چپم انگار میخواهد از کتف جدا شود. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس چند بار دستم از دستش در میآید اما با حوصله پا کند میکند تا خودم را به او برسانم.
بین خانه تا ایستگاه اتوبوس، ماشینهای بزرگی را میبینم که کنار فلکهٔ اول ایستادهاند. چرخهای زیادی دارند و چند تا سرباز با اسلحه کنارشان ایستادهاند. یکی دو بار سرگرم تماشای همین ماشینها میشوم که از بابا عقب میافتم.
ایستگاه جلوی یک مغازهی مبلفروشی است. صاحب مغازه دوست باباست. وقتی ما را میبیند که زیر تابلوی زرد ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادهایم، میآید جلوی مغازهاش و بلند میگوید« آشیخ حسین یه چایی پیش ما بخور. راه دوری نمیره به فقیر فقرا یه سری بزنی.» بابا سلام و علیکی میکند و میگوید «دیرم شده حاج حبیب. مردم منتظرند. شب هم که حکومت نظامیه.» خوشم نمیآید وقتی حاجحبیب با آن شکم قلنبه جلوتر میآید و دستی میکشد سر من. بعدش هم میگوید «رضا کو؟ نکنه اونم رفت سی خودش. هان؟» بابا بیخیال و خونسرد میگوید «روزگار اینطوریه دیگه.»
اتوبوس میرسد. دو طبقهٔ سبزرنگ که جلوی مغازهی حاج حبیب پهلو میگیرد. در دو لتهٔ جلو باز میشود و بابا به جای اینکه از لت چپ برود داخل، پایش را میگذارد روی رکاب شاگرد و مرا میکشد بالا. راننده لهجهٔ غلیظ ترکی دارد و وقتی به آینههای چپ و راست نگاه میکند صورت گوشتالوش تکان میخورد.
آقا روضهخون شاگردت کو؟ اون موفرفریه.» بابا روی صندلی شاگردشوفر محکم نشسته است و اتوبوس سر پیچ فرحآباد به راست سر میخورد. من کنارش ایستادهام و باز قدم به او نمیرسد.
«گرفتاره. امروز نیومد. به جاش پسرم اومد. اینم موفرفریه.» شاگردشوفر بین بابا و راننده طوری ایستاده است که راننده بتواند آینهٔ راست را ببیند. وقتی بابا مرا معرفی میکند، کله میکشد و به قد و قامت ریزهام نگاهی میاندازد. بعد آرام میگوید «خدا بهت ببخشه حاجآقا.» راننده که انگار مرا ندیده است، روی صندلیاش نیمخیز میشود و میگوید «چقدر ریزه میزه. لابد مدرسه نمیره.» بابا تسبیح درشت و ارغوانیاش را از توی جیب چپ پالتوش درمیآورد و میگوید «شیش سالشه. ایشالا سال دیگه.» اتوبوس توی چند تا ایستگاه میایستد و باز حرکت میکند. شاگردشوفر قبل از هر ایستگاه داد میزند «چهارراه کوکا… صددستگاه… درختی… سلیمونیه… حمام… چهارصددستگاه…» در هر ایستگاه آدمهای زیادی سوار اتوبوس میشوند. بعضی از آنها بچههای کوچکی دارند که دلشان میخواهد بروند طبقهٔ بالای اتوبوس. دست پدر و مادرشان را میکشند که بروند بالا. پیرمردها و پیرزنها طبقهٔ اول راحتترند. وقتی شاگردشوفر فریاد میزند «کارخونه برق جا نمونی «راننده اتوبوس را کنار جدول خیابان جفت میکند، در را میزند و میگوید» اینم کارخونه برق. آقاروضهخون به سلامت.» بابا تشکر میکند و هر دو از اتوبوس پیاده میشویم. من به پنجرههای طبقهٔ دوم نگاه میکنم و دلم میخواهد مثل بچههایی که بالاسر راننده نشستهاند یک روز طبقهٔ دوم اتوبوس را ببینم و از آن بالا برای مردم دست تکان بدهم.
از اتوبوس که پیاده میشویم دوباره من از قدمهای تند بابا جا میمانم. گاهی همانطور که میایستد تا من عقب نمانم عقربههای برجستهٔ ساعتش را لمس میکند. در ساعت از بالا باز میشود و بابا میتواند با لمس عقربهها بفهمد چه وقت روز است.
«خیلی دیر شد. الان صدای مردم در میآد. بدو حمید، بدو.» زیرلبی میگویم «کجا باید بریم؟ من که روضههای شما رو بلد نیستم بابا.»
اشاره میکند به آن طرف خیابان فرحآباد. «از اون خیابون روبهرویی باید بریم پایین. ببین نبشش یه فشاری آبه؟» نمیدانم فشاری آب چه شکلی است اما وقتی میبینم چند بچهٔ همقد خودم دور یک پایهٔ سیاه فلزی حلقه زدهاند و سرشان را خم میکنند و از آن پایه آب میخورند، میفهمم فشاری باید همان باشد. کنار فشاری جوی باریکیست و بچهها برای خوردن آب از دو طرف فشاری، توی سر و کلهٔ هم میزنند.
«اون خیابون میره پایین، میخوره به آب اکبرآباد. اسمش شکوفهس. یاد بگیری بد نیست.» چه اسامی گنگی. آب اکبرآباد، شکوفه، فشاری.
«آب اکبرآباد یعنی چی؟» دستم را رها میکند، بندینکهای عبایش را مرتب میکند و دوباره دستم را میگیرد. «یه چشمهٔ قدیمیه، آبش مث اشک چشم. »روضهٔ بابا اما نرسیده به چشمه است. خودش میداند چند کوچه پایینتر به خیابان فلاح میرسیم. انگار قدمهاش را میشمارد که به من میگوید «حواست باشه همین نزدیکیهاست. نبش خیابون فلاح، داروخانهس.»«همینه، همینه بابا. »داروخانه را از عکسهای روی شیشه میشناسم. بابا میگوید بالای در خانهای که روضه دارند، پرچم زدند.
اگر پرچم نزده باشند یعنی این ماه روضه ندارند. پرچم را میبینم. میبرمش چند تا خانه آن طرفتر از داروخانه که اولین روضهٔ باباست. خانهای قدیمی و آجری کنار یک کوچهٔ تنگ و بنبست. جلوی خانه چند پله دارد که آنها هم با آجر دیوار ساخته شدهاند. کنار پلهها از یک چهارچوب خالی که انگار قرار بوده روزی پنجره باشد، میشود کوچهٔ بنبست را نگاه کرد. میشود درون قاب خالی نشست یا از آنجا پایین پرید. میروم و توی قاب آجری بالای پلهها مینشینم. بابا با انگشتر قرمزش آرام به شیشه میزند. لای در باز است. بابا میگوید«یا اﷲ.»«پیش خودم میگویم چشمش که نمیبیند، زنها برای چی چادر سرشان کنند؟ نیمی از تن و بدنش از در گذشته که برمیگردد سمت من» بیا تو حمید.»
«مگه زنونه نیست بابا؟» میایستد تا بروم دستش را بگیرم. این بار اوست که میخواهد مرا با خودش ببرد.«باشه، تو هنوز مرد نشدی.»
داخل اتاق پر است از زنهای چادری که صورتشان پیدا نیست. چادرهاشان را کشیدهاند روی صورت و منتظرند که بابا شروع کند به روضه خواندن. هوای اتاق دمکرده است و بوی چای تازه میآید. انگار پیش پای ما به زنها چای دادهاند که یک نفر دارد استکانها را جمع میکند. یک صندلی ساده گذاشتهاند برای روضهخوان و کنارش جای دو نفر خالی است. بابا مینشیند روی صندلی و من کنارش. صدای پیرزنی از توی آشپزخانه میآید که بلند میگوید«حاجآقا بیزحمت یه موسیبنجعفر بخونید، یه امام رضا. روضهٔ پنج تن هم که هر ماه میخونید یادتون نره.»
بابا انگار صبر میکند تا استکانها را جمع کنند. با دست میزنم به ران پایش و آرام میگویم «چرا نمیخونی بابا؟» سرش را میآورد پایین و آهسته میگوید «حواسشون جمع روضه نیست.»
زنها گویا اخلاق بابا را میدانند که سینی استکانهای خالی را دست به دست میدهند تا برسد به زنی که جلوی آشپزخانه ایستاده است. یکی از زنها هم از وسط مجلس صدا بلند میکند «برا سلامتی امام زمان صلوات.» همه صلوات میفرستند و همان زن میگوید «حاجآقا بفرمایید.»
بابا شروع میکند به خواندن. بار اولی است که دارم خواندن بابا را توی روضهٔ زنانه میبینم. گاهی در سفر مشهد توی ماشین شعر میخواند و چهچه میزند اما هیچ وقت شعرهای گریهدار نمیخواند. به قول خودش غزل میخواند. من تا آن روز روضه خواندن بابا را ندیدهام.
بابا حین خواندن سرش را به چپ و راست میچرخاند. انگار میخواهد همهٔ زنها صدایش را بشنوند.«شد چو وارد روزی از در، حضرت ختمی مآب / در سرای فاطمه دخت خود آن عالیجناب…» هوای اتاق گرمتر و دمکردهتر از قبل شده. دانههای درشت عرق روی پیشانی بابا نشسته. بعضی زنها ضجه میزنند و شانهٔ بعضیها آرام تکان میخورد. از آشپزخانه صدای شستن استکان و نعلبکی میآید. بابا گاهی مکث میکند و دوباره شروع میکند «ای غریبی که ز جد و پدر خویش جدایی / خفته در خاک خراسان تو غریبالغربایی / اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند / جان به قربان تو شاها که حج فقرایی»
یادم میآید بابا همین شعرها را در حرم امام رضا(ع) هم برایمان خوانده. یک گوشهٔ صحن اسماعیل طلا مینشستیم و بابا با خودش زمزمه میکرد. مادر میگفت «خب بلندتر بخون حسینآقا. مردم دوست دارند.» بابا چیزی نمیگفت و همانطور شعرها و روضهٔ امام رضا(ع) را زمزمه میکرد. همیشه فقط من و مادر و دو سه نفر دیگر مستمع روضهٔ بابا در حرم بودیم.
بابا روضهها را میخواند و دعا میکند «دردها دوا، مریضها شفا، حوائج روا، گرفتاریها برطرف بفرما. این قلیل توسل به کرمت به شایستگی قبول بفرما.» زنها آمین میگویند. بابا از روی صندلی بلند میشود. صاحبخانه میگوید«حاجآقا چایی ریختم. الان میآرم.» بابا عجله دارد و عقربههای ساعتش را لمس میکند «اگه ریختید میخورم اگه نریختید، نریزید. خیلی دیرم شده.»
زن صاحبخانه وسط جمعیت راه باز میکند و با سینی کوچک مسی جلو میآید. یک استکان کمر باریک و یک قندان چینی گلسرخی توی سینی است. بابا جلوی صندلیاش دوزانو مینشیند. چای را تند تند میخورد و بلند میشود. پاشنهٔ کفشهاش را به سرعت میکشد، دست مرا میگیرد و راه میافتد. از پلههای آجری پایین میرویم. نگاهی به قاب آجری روی دیوار خانه میاندازم. دلم نمیخواهد داخلش بنشینم. دلم نمیخواهد دیگر به این روضهٔ بابا بیایم. شاید دیگر دلم نمیخواهد دنبالش روضه بروم. با خودم میگویم خدا کند عمورضا از فردا بیاید و بابا را ببرد روضه.
از پلهها که پایین میآییم بابا میفهمد شلشل راه میروم. نمیدانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را میزنم. «دیگه اینجا نیا روضه.»
مکث میکند. ابروهاش را درهم میکشد و پلکهاش میافتند روی دو چشم بینور. «چرا بابا؟» «نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجلهای که دارد، میخواهد دلیل مرا بشنود. «سر لخت بودند؟» «نه.» «به تو چیزی گفتند؟» «نه.»
«پس چی؟» تمام خشمم را در صدایم جمع میکنم.
«به من چایی ندادند.»
روضههای بابا تمامی ندارد. نمیدانم چندمین خانه است که میرویم و صدای یک روضهخوان دیگر را میشنویم. جلوی خانه یک جوان با موتور ایستاده است. ما را که میبیند با صدای بلند میگوید «آشیخ حسین سلام. مرشد نصراﷲ داره میخونه.» بابا به جوانک سلام میکند. دو تایی میرویم نزدیک او و موتورش که به سمت چپ جک شده است.
«تازه شروع کرده محمودآقا؟»
محمودآقا جلوتر میآید. انبوه ریشهاش تا زیر گودی چشمها بالا رفته است. دست دراز میکند و با بابا دست میدهد. هم سن عمورضاست. دستش را میگذارد روی موهای فرفری من و آنها را به بازی میگیرد. بعد به بابا میگوید «تازه آوردمش. اگه این دور و بر روضه داری، برو بخون بیا تا مرشد تموم کنه.» بابا میخندد. «خدا نکنه.» محمودآقا تازه میفهمد چه حرفی زده است. ریزریز میخندد.
«امروز پیادهای. پس رضا کو؟» میرود سروقت موتورش و هندل میزند. «امروز کار داشت، نیومد.»
نمیگوید عاشق دخترک لاغراندام سفیدرو شده و دیگر نمیآید بابا را ببرد روضه. موتور همانطور که کار میکند کلی دود از لولهٔ اگزوزش میزند بیرون.
«بیاین برسونمتون آشیخ حسین.»بابا میگوید «راضی به زحمتت نیستم محمودآقا.»اما میداند که من حسابی خسته شدهام و نای راه رفتن ندارم. دست آخر هر دو میرویم سمت موتور و همانطور که بابا مرا مینشاند بین محمودآقا و خودش، رانندهی مرشد میپرسد« این پسرته آشیخ حسین؟»
«آره، حمید پسرمه.» «خدا ببخشه. بگو روضهٔ بعدیت کجاست تا مرشد بخونه برگردی اینجا.»
بابا روی موتور با محمودآقا حرف میزند و میگوید که اول ماه خیلی روضه دارد و خدا نکند که اول ماه و چهارشنبه با هم قاطی شوند. چون بابا به همهٔ روضههاش نمیرسد و مردم چشمانتظار میمانند. محمودآقا میگوید که مرشد هم روزهای اول ماه هفده هجده تا روضه دارد. وسط حرفها بابا به محمودآقا میگوید که بپیچد توی فلان کوچه، بعد برود جلوی پلاک فلان. موتور که ترمز میکند بابا میگوید «خدا کنه با این همه دوندگی پیش ارباب روسیاه نشیم.»
وقتی محمودآقا از ما دور میشود، بابا نردههای روی در و زنگ خانهای را که جلویش ایستادهایم، لمس میکند. «این خونه نیست. افاف نداشتند.» دستم را میکشد و میرویم خانهٔ بغلی. زنگ خانه و گلهای آهنی جوشخورده به در را لمس میکند و میگوید «آهان، اینه.» در نیمهباز است. یا اﷲ میگوید و همانطور که میرود توی خانه به من میگوید «بیا تو.»
«دوست ندارم. زنونهس.» دستم را رها نمیکند. «هر وقت اندازهی پسر مرشد نصراﷲ شدی، دم در وایسا.»
رویم نمیشود بپرسم اینجا به من چای میدهند یا نه. به محمودآقا و موتورش فکر میکنم. اگر میشد بابا برایم موتور میخرید یا از عمورضا موتورش را میگرفت که با آن به روضههاش برویم خیلی خوب بود. فقط حیف که پای من به زمین نمیرسد و موتورسواری بلد نیستم.
چشمهام را که باز میکنم، میبینم یک زن چادر گلگلی دارد تکانم میدهد. «پاشو پسرم پاشو.» خودم را جمع و جور میکنم و با تعجب خیره میشوم به او. نمیدانم کجا هستم و این زن با من چه کار دارد. چشم که میگردانم تازه یادم میافتد که کنار صندلی بابا در روضهٔ زنانه نشستهام. صندلی اما خالی است و بابا رفته. زنها بر و بر نگاهم میکنند. خجالت میکشم. همان زنی که چادر گلگلی دارد، میگوید «بابات رفت.»این را حالا خودم هم میدانم. پیرزنی که آن طرف صندلی نشسته، کله میکشد سمت من «الهی بمیرم. خسته شده بچهم.»
کنار صندلی بابا خوابم برده است. بابا روضهاش را خوانده و رفته بیرون و تازه آنجا فهمیده که من همراهش نیستم. تندی بلند میشوم و از وسط زنها راه باز میکنم سمت حیاط. بابا کنار در ایستاده است. دستش را که میگیرم، میگوید «خوابت برده بود بابا؟» به جای اینکه جوابش را بدهم، میپرسم «بازم روضه داری؟»
در ساعتش را باز میکند، دستی به عقربههای آن میکشد و میگوید «نه دیگه، تموم شد. فقط باید زود بریم خونه. یه ساعت دیگه حکومت نظامی شروع میشه.» نمیدانم حکومت نظامی یعنی چه. فقط میفهمم که به آن ماشینهای بزرگ و سربازهایی که کنار فلکهٔ اول ایستادهاند ربط دارد.
کوچه باریک است و دراز؛ یعنی حالاحالاها باید پیاده برویم تا برسیم به جایی که سوار اتوبوس بشویم. باز هم آرزو میکنم روزی که قرار است بابا برایم موتور بخرد تا مثل محمودآقا او را به روضه ببرم زودتر فرا برسد.
«بالاتر از مسجد یاسین، ایستگاه اتوبوسه. تا اونجا بریم، سوار اتوبوس میشیم میریم خونه.» مسجدی پیدا نیست.
هوا تاریک شده و اتوبوس نمیآید. بابا هی عقربههای ساعتش را لمس میکند. چند نفر دیگر که توی ایستگاه منتظر اتوبوس هستند از بابا ساعت میپرسند. هشت و پنج دقیقه»، «هشت و بیست دقیقه». آخرین باری که در ساعتش را باز و بسته میکند راه میافتد سمت خانه.
«بیا بریم. اتوبوس نمیآد. حکومت نظامی نیم ساعت دیگه شروع می شه.» خیابان خلوت و طولانی است و دو طرف، درختهای سبز و بلند، سر به آسمان میرسانند. راه میافتیم اما من از بابا هی عقب میافتم. میایستد و رویش را برمیگرداند.
«ببین تاکسی میآد سوار بشیم. هر ماشینی دیدی نارنجیه دستت رو تکون بده.» ماشینی در راه نیست که تاکسی باشد یا چیز دیگری. یک نفر خودش را به ما میرساند «حاجآقا نفس شما نوکرای امام حسین (ع) حقه. از خدا بخواید به حق پنج تن، مردم رو از شر این ملعونا نجات بده. دیروز فروشگاه کورش رو آتیش زدند، امروز یه عده رو تو میدون خراسون با هلیکوپتر زدند. آخه تا کی میخوان کشتار کنند؟» مرد اشاره میکند به دیوارهای آهنی نیروی هوایی که شمال خیابان و روبهروی ایستگاه تا چشم کار میکند، ادامه دارد. بابا میگوید «حکومتی که دستش به خون مردم آلوده بشه دووم نمیآره. ایشالا اینا رفتنیاند.» مرد دستش را رو به آسمان بلند میکند و میرود. چند دقیقه که میایستیم بابا ناامیدانه میگوید «فکر کنم باید پیاده بریم خونه.»
«پیاده؟» بابا میفهمد که من دیگر نمیتوانم راه بروم. «صلوات که بلدی. چند تا بفرستی رسیدیم. هر وقت هم خسته شدی، سوارت میکنم.» نمیفهمم منظورش از سوارت میکنم چیست. خودش با دست میزند سر شانههای کوتاه من و تندی میگوید «اینجا سوارت میکنم. رو شونههای خودم.»
چند قدم که میرویم، بابا میفهمد که پاهایم دیگر نای راه رفتن ندارند. دائم عقب میمانم و بابا میایستد تا به او برسم. من رفتهام تا مواظب و همراهش باشم ولی این اوست که دارد مرا با خود میبرد. تک و توک ماشینی از کنار ما رد میشود. بابا دستش را بالا میبرد و میگوید«سر پنجم.» کسی اما نمیایستد. بابا تسبیح درشت و ارغوانیاش را از جیب چپش درمیآورد. لبهایش آهسته تکان میخورند و صدایی شبیه سوت از آنها بیرون میآید.
از جلوی فروشگاه بزرگی که دیوارهایش از آتشسوزی سیاه شده، میگذریم. تابلوی فروشگاه هم آب شده و نوشتههای رویش معلوم نیست. چراغ راهنمایی خیابان در رنگهای زرد و قرمز چشمک میزند و ماشینی در خیابان نیست. تک و توک آدمهایی هم که در خیابان ماندهاند، پای پیاده به خانههایشان برمیگردند. پاهایم توی کتانی برزنتی داغ شده و زانوهایم دیگر تا نمیشوند.
«بابا دیگه نمیتونم راه بیام.» یک بار دیگر عقربهها را لمس میکند. تسبیحش را میگذارد جیبش و با یک حرکت سریع من را مینشاند روی شانههای پهنش. دو دستم را میگیرم زیر چانهٔ بابا و مواظبم که پاهایم روی سینهاش تاب نخورد. خجالت میکشم. به جای اینکه یارش باشم بارش شدهام. وقتی عصر به مادر گفت خودش میتواند تنها به روضههایش برود، فکر میکردم از بس غرور دارد این حرف را میزند اما حالا میبینم بدون چشم و بینایی هم خودش میتواند راه برود و هم مرا روی دوشش سوار کند.
بابا قدمهایش را تندتر میکند. من از آن بالا فقط میگویم مواظب تیر چراغ برق و موانع دیگر باشد یا یک قدم بلندتر بردارد تا توی جوی نیفتد. واقعاً کار دیگری از دستم برنمیآید.
نزدیک خانه رسیدهایم. محلهمان را با مغازهی حاجینفتی و بقالی ممدآقای عدالت میشناسم اما حالا در آن خیابان تاریک نه جلوی نفتفروشی صف دراز همیشگی دیده میشود و نه بقالی عدالت باز است. همهٔ مغازهها بسته و خیابان خاموش است. جز سربازهایی که با نظم و ترتیب کنار خیابان ایستادهاند، کسی دیده نمیشود. بابا انگار خسته نیست. قدمهایش را بلندتر از همیشه برمیدارد و با یک دست مواظب من است که از روی شانهاش پایین نیفتم.
به فلکه نزدیک میشویم. خانهمان فقط چند متر با آنجا فاصله دارد. داریم به ردیف ماشینهایی میرسیم که چرخهای زیادی دارند. دورشان پر است از سربازهایی که کلاه آهنی به سر دارند. با خشم به ما نگاه میکنند. بابا آنها را نمیبیند. من میترسم. بابا راهش را کج میکند. آهسته میرود توی پیادهرو. از جلوی آرایشگاه هوشیار رد میشویم. یاد صندلیهای بلندی میافتم که وقتی رویشان مینشینم آینهٔ آرایشگاه را نمیبینم. یاد آرایشگر پیرش که یک تختهٔ بزرگ روی دستههای صندلی میگذارد تا بچههای همسن من بنشینند روی آن و قدشان برسد به آینه.
به فلکه نزدیک و نزدیکتر میشویم. من از آن بالا به بابا میگویم «از کوچهٔ زیر فلکه بریم.» حرفم را گوش میکند.
«از سربازا میترسی؟» دستم را روی سر بابا میگذارم.«ما رو نکشند یه وقت.»
بابا میپیچد توی کوچهٔ زیر فلکه.«فعلاً کاری به مردم ندارند.» میپرسم «پس چرا تفنگ دارند؟»
«بالاخره مأمورن. ممکنه حکومت نظامی بشه تیر بندازند.» حسابی ترسیدهام. شاید هم میلرزم.
«ساعت چنده؟» بابا پاهایم را میگیرد توی دستش.
«کاریمون ندارند. الان میرسیم.» از جلوی مغازهی حاجینفتی رد میشویم. حالا به وسط کوچه رسیدهایم. تا خانهٔ خودمان راهی نیست. بابا میخواهد عرض کوچه را طی کند. رویم را برمیگردانم تا ببینم سربازها دنبالمان میکنند یا نه. حواسم میرود به ماشینهایی که کلی چرخ دارند. حواسم میرود به سربازهایی که با چکمههای مشکی کنار ماشینها ایستادهاند. بابا میخواهد از جوی کوچه رد شود. کمرش خم میشود. گردنش آویزان میشود رو به جلو. من از آن بالا میپرم پایین. یک پای بابا توی جوی میافتد و پیشانیاش میخورد به زمین. گریهام درمیآید. ناله میکنم «بابا.»
«چیزی نشده.» سرش را بلند میکند. پیشانیاش پر خون است. روی زمین قرمز میشود. خون بین ابروها راه باز میکند.
گریهام شدت میگیرد. با صدای بلند زار میزنم. بابا قد راست میکند. با دست خونهای روی صورتش را میگیرد. «هیچی نیست بابا.» صدای بلندگو از سمت فلکه میآید «طبق دستور شهربانی، از پنج دقیقهٔ دیگه منع رفت و آمد شروع میشه…»
نزدیک چهل سال از آن شب میگذرد. عکس بابا روی دیوار خانه میخندد اما جای زخم همچنان روی پیشانی اوست. بابا از توی عکسی که زیرش نوشته «پیرغلام اهل بیت(ع) زندهیاد حاجحسین محمدی» میگوید «روز اول دستفرمونت خوب نبود.» من باز خجالت میکشم و نمیدانم این شرمساری کهنه کی دست از سرم برمیدارد. حتی وقتی سر مزارش میروم و عکس روی قبرش را میبینم حس میکنم کسی که تصویر او را روی سنگ حکاکی کرده، نتوانسته فکری به حال زخم پیشانی بابا بکند. شاید او میتوانست خاطرهی پیشانی بابا را از ذهن من پاک کند.
نوار روضهٔ حضرت رقیه(س) را میگذارم و بابا میخواند «پدر فدای سر نورانیات / سنگ جفا که زد به پیشانیات / بسکه دویدم عقب قافله / پای من از ره شده پر آبله»
اسمش عباس بود. در تعزیه هم عباسخوانی میکرد. هر سال وقت تعزیهٔ عصر عاشورا، حکیم بن طفیل قبل از ضربهٔ آخر خطاب به او رجز میخواند «عباس بنگر در کف چه دارم.» به خاطر همین شعر، «ب نگر» چسبیده بود دنبالهٔ اسمش. صدایش میکردند عباسبنگر. کسی چه میداند. آن روزها که قبای سفید و عبای سبزش را میپوشیده، عمامهاش را روی سر محکم میکرده، بند چکمههای چرمی را میبسته، سوار اسبش میشده و مشک در دست میتازانده سمت شریعه، شاید من از ذهنش گذشتهام. درست همان لحظه که بیدست میافتاده از روی اسب و «ادرک اخا» یش صدای گریهٔ زنهای محله را به آسمان میبرده، شاید به من فکر کرده. شاید این وضعیت اثر دعای عباسبنگر بوده در حق نوهای که هیچگاه ندیدش. در حق من. «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع» موج آشفتهٔ دستها بالا میرفت و پایین میآمد. جمعیت به هم فشرده و متراکم مثل تودهای واحد، اینسو و آنسوی حیاط پادگان میچرخید. هر تجربهٔ قدسی، هر آیین دینی، برای دیندار یک «آن» دارد. یک «آن» که زمان متوقف میشود. صداها گنگ و مبهم میشوند و تصویرها مات. رنگها در هم میشوند و جهان از حرکت میایستد. یک آن قطع و وصل که از اینجا کنده میشوی، به جایی، چیزی یا کسی دیگر میپیوندی. معلوم نیست چقدر طول بکشد. گاهی چند ثانیه بیشتر نیست. دوباره برمیگردی بین جمعیت. مثل رؤیا یا دقیقتر مثل شهود. ظهر عاشوراهای پادگان لشکر هشت برای من «آن» بود. این آن را دوست داشتم. این لحظهٔ رها شدن، بیقاعدگی، آشفتگی. همیشه دلم میخواست میتوانستم به جای تماشای آن امواج خروشان سرکش و سینهزن، از روی شانهٔ بابا خودم را بیندازم وسط موج. مشکل فقط این نبود که سنم نمیرسید. به آن موج زدن شجاعت میخواست. تهور میخواست. میترسیدم از خفگی، از له شدن. «عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع» آن سالها برنامهٔ ثابت هر عاشورامان این بود که برویم خیابان شمسآبادی، مجلس عزاداری لشکر هشت نجف اشرف، بین عزادارهایی که خیلیها مثل بابا از جنگ برگشته بودند و برای همین اوج گریهشان زمزمهٔ پایانی مجلس بود و «کجایید ای شهیدان خدایی.» امام حسین لشکر هشت، امام حسین رزمندهها بود، امام حسین جبهه و جنگ، امام حسین حماسه و خون. امام حسین نوحههای آهنگران و فخری و کویتیپور، امام حسین حاجحسین خرازی و حاج مصطفای ردانی، امام حسین سیاسی، امام حسین انقلابی. همیشه که قرار نیست همه چیز ثابت بماند. موج است دیگر. میآید و همهٔ آنچه را برای خودت ساختهای یا دیگران ساختهاند، با خود میبرد. سالهای جوانی، سالهای پرسش و تردید و نقد، از راه رسید. سالهای برهم خوردن نظمهای قبلی و تعریفهای متعارف. چرا باید روضهها اینطوری باشد؟ چرا در انحصار یک عده آدم خاص؟ مگر امام حسین فقط مال شماست؟ اصلاً چرا امام حسین باید این شکلی باشد؟ نمیشود جور دیگری به عاشورا نگاه کرد؟ نمیشود جور دیگری مجلس گرفت؟ روضههای «آیه»[یادداشت ۱] از دل این پرسشها و دغدغهها بیرون آمد. وقتی فکر میکردیم دیگر امام حسینهای سنتی و سیاسی جوابگو نیستند. وقتی میخواستیم خودمان صاحبمجلس باشیم و برای امام حسین خودمان مجلس بگیریم. سال اول یکی از سالنهای اجتماعات شهر را اجاره کردیم، نزدیک کلیسای وانک. اسم مجلس را گذاشتیم «من هم حسین را دوست دارم.» مجلسمان تبلیغات نداشت. فقط با کارت دعوت میشد وارد شد. فقط هم جوانهای همسن و سال. هر سال به هزار زحمت یک جا برای مجلسمان پیدا میکردیم. یک سال سالن ورزشی دانشگاه، یک سال اجتماعات اداره برق، یک سال فروشگاه نوسازی که هنوز جنس نیامده بود داخلش. کارمان از هفتهها قبل از محرم شروع میشد، کار شبانهروزی فشرده، جلسه پشت جلسه. برای همهٔ جزئیات مراسم برنامهریزی میکردیم. با هدف تغییر، طرحی نو درانداختن، برهم زدن سنت مرسوم. از تلاوت قرآن تا منبر، از شعر و روضه تا فضاآرایی داخل و بیرون مجلس با المانها و طرحهای حجمی و مفهومی. انگار میخواستیم امام حسین را از دست سنت رها کنیم یا شاید خودمان را رها کنیم. امام حسین آیه، امام حسین لشکر هشت نبود. امام حسین هیئت رزمندگان نبود. امام حسین هیأتهای سنتی بازار نبود. امام حسین روضههای خانگی نبود. حتی امام حسین «عاشوراییان»[یادداشت ۲] هم نبود. سخت است بگویم چه بود. بیشتر میدانستیم که چهها نیست. تعریفش در نفی دیگرها بود. چراغ روضهٔ ما چند سالی روشن ماند ولی عمر زیادی نکرد. ظاهر ماجرا این بود که چون جمعمان پراکنده شد، شیرازهی روضه هم پاشید. اما واقعیت شاید این بود که عمر امام حسین آیه هم سر آمد. آمدم تهران. فضای مجالس تهران خیلی متفاوت بود با آنچه در اصفهان تجربه کرده بودم. هم از حیث تنوع مجالس و هم تکثر. با چندین امام حسین مواجه شدم در چندین مدل مجلس که تکلیف مخاطبانشان هم مشخص بود. محرم که میشد خود به خود هر کس میرفت مجلس خودش، منبر خودش، روضهٔ خودش. همانی که هر سال میرفت. در این فضا من حکم یک تازهوارد بلاتکلیف را داشتم که جایم معلوم نبود. مثل دانشآموزی که وسط سال تحصیلی منتقل شده باشد مدرسهٔ جدید. شروع کردم به تجربه، سرک کشیدن، چشیدن. از منبر آقای امجد تا روضهٔ حاجمنصور. از جلسهٔ آمیز اسماعیل دولابی تا محفل حاجآقا مجتبی تهرانی. از مجلس شیخ حسین انصاریان تا جلسهخانگیهای آقای فاطمینیا. از هیئت صنف بزاز تا روضهالحسین. همه جا رفتم و هیچ جا پابند نشدم. آنای را که دنبالش بودم نیافتم. بهخاطر تنوعطلبی بود یا تفاوت ذائقه، هر چه بود چند سالی به همین منوال گذشت. همین تجربه و از این شاخه به آن شاخه پریدنها آخر کار دستم داد. شروع ماجرا خیلی ساده بود. دانشجوی جامعهشناسی بودم و برای موضوع تحقیق یکی از کلاسها به ذهنم رسید دربارهی مداحی کار کنم. آن سالها فضای مداحی اتفاقات تازهای را تجربه میکرد. تحقیق شروع شد اما جذابیت و کشش بالای موضوع و حمایت و تشویق استاد گسترهی کار را روز به روز بیشتر کرد. از این شهر به آن شهر. از این کتابخانه به آن کتابخانه، از این هیئت به آن هیئت. یک تحقیق درسی معمولی اول شد مقاله و بعد شد جزوه و بعدتر یک پروژه برای فلان نهاد فرهنگی و دست آخر یک کتاب: رسانهٔ شیعه. چشم باز کردم دیدم چهار پنج سال گذشته و تمام فکر و ذکرم شده خواندن و نوشتن و پژوهش دربارهی عاشورا و عزاداری و مداحی. آنقدر غرق شده بودم که حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم رهایش کنم. پژوهشهای بعدی آغاز شد و طرحهای بعدی و کتابهای بعدی و گذشت و گذشت تا به امروز. در این ده سال و اندی امام حسینهای زیادی آمدهاند و رفتهاند. چندین و چند جور مجلس و روضه و آیین عزاداری را در شهرها و روستاهای مختلف دیده و تجربه کردهام. از چهارپایهخوانی بازار تهران تا تعزیه خوانی خوانسار، از قمهزنی خمینیشهر تا زار قورتان، از نخلگردانی طبسیها تا سنگزنی سبزواریها، از شاخسیواخسی اردبیلیها تا سقایی همدانیها، از چلابزنی اندیمشکیها تا دمامزنی بوشهریها، از تکیهٔ فهادان یزد تا مهدیهٔ مشهد، از «هیئت دیوانگان حسین» کاشان تا سخنرانی روشنفکران دینی در حسینیه ارشاد و کانون توحید، از روضهٔ «ولایتی» های انجمنی تا روضهٔ ولایتیهای حزباللهی، از فاطمیههای بیت رهبری تا محرمهای بیت آقای قمی، از مجلس دانشجویان دانشگاه تهران تا مجلس طلاب فیضیهٔ قم، از روضهخانگیهای خیابان ایران تا روضهخانگیهای دولت و نیاوران، از چهل و هشتم تکیهٔ «پشمفروشان ارض اقدس» تا شامغریبان میدان محسنی، از مجلس پیرغلامان و مو سفیدکردههای «نوباوگان قناتآباد» و «پیرعطا» و «بنیفاطمه» و «خرازیفروشان» تا مجلس جوانان شیفتهٔ سیدذاکر و مقدم و علیمی و سیبسرخی، از روضهٔ آرام و کوچک حسینیهٔ اربابی توی کوچه پسکوچههای امامزاده یحیی تا مجلس شلوغ و چند هزار نفرهی هلالی در خانهٔ کشتی بالای پارک شهر، از روضههای سنتی خانهٔ بنکدار اصفهان و حسینیهٔ سادات اخوی تهران تا هیأتهای مدرن و امروزی با سن چند میلیونی و باندهای صوتی غولپیکر و فیلمبرداری کرین. هر مدل هیأتی که فکرش را بکنی. هر جور روضهای که بگویی. هر آیینی که نام ببری. «خوش به حالت»، «چه توفیقی داری»، «امام حسین راهت داده»، «سر سفرهٔ اهلبیتی.» این جملات و مثل آنها را خیلیها که به من میرسند، میگویند. من هم در پاسخ ناگزیر سری کج میکنم و تشکری و یک جملهٔ تعارفی که بوی تواضع و حقشناسی بدهد توأمان. اما این ظاهر ماجراست، سطح خیلی ظاهریاش. ماجرای من و کارم لایهٔ زیرین و پیچیدهای دارد که فقط خودم از آن خبر دارم. محرم برای اغلب مردم، محرم تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماهها و روزها میآید و میرود. محرم من ولی تمام نمیشود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است. حالا سالهاست مطالعهٔ محرم، عاشورا، امام حسین، روضه، مداحی و عزاداری نه بخشی از علایق و رفتار دینی که کار و شغل و حرفهٔ من شده است. بعضیهای دیگر هم هستند که محرمشان تقویمی نیست. که کل یوم برایشان عاشوراست واقعاً. مثل روضهخوانها، مثل مداحها، مثل منبریها، مثل نوحهسراها. اما وضعیت من با آنها هم زمین تا آسمان فرق دارد. ورود آنها از در ادبیات است و هنر. اما ورود من از در تاریخ است و جامعهشناسی. سر و کار آنها با دل است و سر و کار من با عقل. ابزار آنها باور است و ابزار من، شک. میدانی مؤمن وقتی ابزار کارش شک باشد یعنی چه؟ میدانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سر و کار آدم با خطکش و ترازو و ذرهبین باشد؟ وقتی تو یک مستشرق مسیحی یا آکادمیسین دینپژوه نیستی، بلکه یک شیعه هستی، یک شیعهٔ شیعهپژوه. وقتی هم پژوهشگری و هم سوژهی پژوهش خودت. به قول خواجه «صعب کاری، بوالعجب روزی، پریشان عالمی» ست. اگر واعظ بعد از هزار مقدمهچینی و وقتی دلها را آماده کرد گریز آخر را میزند، اگر شرح واقعه را میگذارد برای اوج روضه، اگر روضهخوان بسته به حال مجلس انتخاب میکند که کدام واقعه را بگوید و تا کجایش را، برای من روزی چند بار عباس راهی شریعه میشود. روزی چند بار قاسم با بند کفش باز به میدان میرود. روزی چند بار امام به جوانش میگوید قبل از رفتن مقابلش قدم بزند. روزی چند بار شمر خنجرکشیده پا میکشد سمت گودال. اگر روضهخوان آن صحنههای مگو را به کنایه برگزار میکند از بیم آنکه حق مطلب ادا نشود، از بیم آنکه «مصیبه ما اعظمها…» اصلاً مگر میشود حقش ادا شود، اگر مقتل را میخواند ولی بعضی جاها را ترجمه نمیکند که مبادا قساوت قلب بیاورد، اگر خواندن ناحیه را میگذارد برای فقط یک عصر در کل سال، من بیمقدمه، بیکنایه، بیوقت باید بروم داخل متن. داخل داخلش. مجبورم. کارم چنین اقتضا میکند. باید قدمهای اکبر را بشمارم. زخمهای «از ستاره بر تنش افزون» امام را شماره کنم. فاصلهٔ کمان حرمله تا گلوی اصغر را اندازه بگیرم. آنجا که در فیلم «روز واقعه» دشت پرجنازه در پلانی کوتاه میآید و میرود، من باید stop کنم ببینم تعداد اجساد چقدر است. باید بروم لای خیمههای سوخته. بدوم بالای تل. سرک بکشم پشت نخلستان. غبار جنگ که فرو نشست، سنگها را از زمین بردارم ببینم خون جاری میشود؟ به شفق خیره شوم ببینم سرخ شده یا نه؟ بروم بیتالمقدس ببینم روی دیوارها کسی چیزی نوشته؟ کمین کنم ببینم بنیاسدیها کی از راه میرسند؟ بعد ردپای آدمها و مرکبها را بگیرم و خودم را برسانم عقب کاروان. همراه شان بروم تا کوفه، تا مجلس عبیداﷲ، تا شام، تا مجلس شراب و تشت زر، تا خرابه. برگردم. منتظر بمانم که جابر کی میرسد؟ روی نقشه مسیر را علامت بزنم. توی تقویم نگاه کنم اربعین اول است یا دوم؟ از این مقتل به آن مقتل. از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیحالسند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلاً مقتلنویس کیست؟ استادش که بوده؟ سلسلهٔ راویانش چه کسانیاند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ اشعری بوده یا معتزلی؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرمودهی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ زمانهاش چه بوده؟ نسبت شیعه و سنی چه بوده؟ رابطهٔ شیعه و حکومت چه بوده؟ فهم غالب از عاشورا چه بوده؟ بعد ذرهبین بگذارم روی تکتک روضهها، تکتک خردهروایتها، خردهواقعهها. همانها که با هر کدامشان یک مداح مجلسی را طی میکند. اول بار چه کسی گفته؟ کجا؟ به چه کیفیت؟ چند نفر؟ چند تیر؟ چند ضربه؟ چند زخم؟ توی مجلس تا بیایم رد روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضهخوان رسیده است به «و سیعلم الذین ظلموا.» تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بالنبی و آله» میگوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغلدستیام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمعبندی نرسیدهام که بشقاب قیمه را میدهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب میشود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات میکند و من حیرانم آن وسط که حسین من کجاست؟ عاشورای من کدام است؟ برای همین است که خیلی وقتها غبطه میخورم به حال همین پیرمردروضهایها که نمیدانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمیدانند عاشوراپژوهی دیگر چه صیغهایست و نمیدانند آسیبشناسی با سین است یا صاد و از خطکشیهای سیاسی و باندی مداحان و منبریها و مجالس بیخبرند، اما همان پای سماور یا دم کفشکن تا «السلام علیک یا اباعبداﷲ» به گوششان میرسد اشکشان به پهنای صورت جاری میشود. اول راهنمایی که بودم با چند نفر از همکلاسیها برای بازی در یک فیلم تلویزیونی انتخاب شدیم. صبح اول وقت مینیبوس میآمد دنبالمان، میبردمان محل فیلمبرداری، گریم سرپایی و توجیه و تشر که توی دوربین نگاه نکنیم و نخندیم و نور و صدا و دوربین و ریل و تراولینگ و باقی قضایا تا شب که دوباره مینی بوس می رساندمان خانه. فیلم یکی دو بار از تلویزیون پخش شد. یک فیلم جنگی شعاری که فکر نکنم این روزها کسی بخواهد ببیند ولی برای من اتفاق مهمی را رقم زد. در آن یکی دو هفته چشم من به عالم جدیدی باز شد که از وجودش بیخبر بودم. لااقل تا مدتها دیگر مسحور هیچ فیلمی نمیشدم. دیگر میدانستم که هر فیلم «پشت صحنه» ای دارد و این نسبتم را با عالم فیلم تغییر داده بود. انگار عارفی که دید برزخی پیدا کرده، انگار ساحری که به اکسیر اعظم دست یافته، راز فیلم فاش شده بود برایم. مشت سینما گشوده شده بود مقابلم. مثل بدنی زیر تیغ جراح در اتاق تشریح، مثل راشهای یک زندگی روی میز تدوین فیلمساز. مثل پر پروانه زیر میکروسکوپ جانورشناس. جهان بیراز، جهان بیافسون، جهان شناخته شده و تسخیر شده شاید جهان معقولتری باشد اما لزوماً جهان جذابتری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن. این حقیقت را اگر زودتر میدانستم، شاید مسیر دیگری میرفتم. لااقل تا آن اندازه که امکان انتخاب برایم فراهم بود. شاید میرفتم سراغ موضوعی دیگر. سراغ حوزهای فرسنگها دور از این حوزه. شاید. وقتی بدانی راهی که در آن پا گذاشتهای راه بیبرگشتی است برای رهایی تقلا نمیکنی. با تقدیرت کنار میآیی. آن اوایل خیلی کار سختتر بود. کم میآوردم. مستأصل میشدم. نمیدانستم آن من کجاست. آن من در هیاهوها گم شده بود. همهٔ این سالها وقتی وارد مجلسی میشدم، نمیدانستم رفتهام برای تحقیق یا عزاداری. نمیدانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کمکم دارم با این شرایط کنار میآیم. حالا میدانم که قرار نیست همهٔ آنها شبیه هم باشند. میدانم که هر کس در این خیمه آن خودش را دارد، آن اختصاصی خودش را. میشود شب عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نمی به چشمت ننشیند و میشود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بیمقدمه دست از تایپ بکشی و هایهای بزنی زیر گریه. حالا دارم همزیستی مسالمتآمیز من پژوهشگر شکاک پرسشگر و من باورمند طالب یقین را تمرین میکنم. مرز تعریف کردهام برای هر کدامشان. یکوقتهایی حتی ممکن است به آن من اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیادهروی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین. یکوقتهایی هم دم کفشکن میایستم، سنگهایم را با من اولی وامیکنم. زل میزنم توی چشمش و صریح میگویم که امشب فقط آمدهام روضه. او هم طفلی چیزی نمیگوید. مراعاتم را میکند. نمیآید داخل مجلس و میایستد بیرون سیگاری دود میکند. اگر هم بیاید داخل، یک گوشه چمباتمه میزند و صم بکم فقط تماشا میکند. مجلس که تمام میشود دلداریاش میدهم «دستگاه آقا که فقط منبری و گریهکن و روضهخوان نمیخواهد. غیر از این است؟»
پانویس
- ↑ «باز این چه شورش است؟». ۲۰ مرداد ۱۴۰۰. دریافتشده در ۹ شهریور ۱۴۰۳.
یادداشت