کانال مهتاب (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | اکبر صحرایی |
سبک | داستانی |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۱۷۶ |
قطع | رقعی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | جمال نشر ولاء منتظر |
شابک | ۹۷۸۹۶۴۲۰۲۸۸۰۱ (نشر جمال) ۹۷۸۶۰۰۵۵۵۱۵۷۰ (نشر ولاء منتظر) |
کتاب کانال مهتاب اولین اثر تالیفی اکبر صحرایی، از نویسندگان ادبیات پایداری، متشکل از هفده داستان کوتاه، خوش خوان و سلیس با چاشنی طنزی نمکین در حال و هوای هشت سال دفاع مقدس است. کانال مهتاب که اولین بار در سال ۱۳۷۸ منتشر شده است، داستان صداقت، صفا و و ایثار نسل اول انقلاب اسلامی است که نویسنده با تجربۀ حضور خودش در صحنههای نبرد و ثبت دقیق خاطرات دفاع مقدس، توانسته در تک تک داستان ها، تصاویری ملموس و ناب در ذهن و دل مخاطب بیافریند.
این کتاب توسط نشر جمال، نشر ولاء منتظر و همچنین توسط کنگره سرداران و چهارده هزار شهید استان فارس منتشر شده است.
برشی از کتاب
نصف شب، وقتی افراد گروهان به میدان مین دشمن رسیدند. مرتضی با اندامی ترکهای و لباس سبز، دستانش را دور دهن گرد کرد. طول ستون نظامی را پیمود و چند بارآهسته از ته گلو صدا را بیرون داد:
– همین جا استراحت میکنیم تا تخریب چیا محور رو کنترل کنن.
انگار همه منتظر فرمان استراحت بودند. راهپیمایی طولانی شبانه، عرقشان را درآورده بود. ولو شدند روی خاک. خستگی تن را دادند به زمین و پشت به خاک، و دل به آسمان. از ماه خبری نبود. انگار که از ترس پنهان شده باشد.
در آسمان سیاه، تنها ستارههای کم نور سوسو میزدند. منوّری، سر به آسمان کشید. شکفت، منحنی کوتاهی از نور بر سیاهی رسم کرد و اطراف میدان مین را روشن کرد. بعد آهسته و آرام پایین آمد و روی خاک خاموش شد. سکوت و تاریکی فضا را گرفت. فقط گاهی صدای هوووو…! هووووی…! باد بود که میپیچید لای شیارها و بوتههای خار.
خستگی که از تنشان رفت هر کس به گوشهای پناه برد و با خود خلوت کرد. “شیرعلی” هم جای دِنجی گیر آورد. آر.پی.جی ۷ و کوله پشتی سنگینش را زمین گذاشت و به نماز ایستاد… کف دستانش که رو به آسمان قرار گرفت. مقابلش منوّری بالا رفت. نور ریخت تو صورت پهنش. آنی خیره ماند به منوّر؛ از لابلای مژههایش، قطرهها میغلتیدند روی گونههای گوشتی و سرخش. حالی داشت که انگار نماز آخرش است که میخواند. این اواخر، عصر که میشد داخل مقبرۀ “شوش دانیال”میرفت. بعد از زیارت کنار رودخانه مینشست. ساعتها قرآن میخواند و زار میزد. یک بار هم پای همین رودخانه، “خسرو آزادی” دوست و رفیق چند سالهاش – که تنها و تنها حرفهای دلش را به او میگفت – شیرعلی را دیده بود و پاپیچش شده بود.
صفحه ۹۹
«... در بازگشت،پیشاپیش بقیه با احتیاط سه گودال را رد کردم تا به کانال رسیدم.
از بقیه خبری نشد و بین ما فاصله افتاد. وارد کانال که شدم شبح سیاهی نظرم را گرفت.کمی ترسیدم.آن وقتِ شب غیر عادی بود که کسی به جز ما داخل کانال باشد.
شک برم داشت. گلنگدن کلاش را آرام عقب کشیدم و همین طور جلو فرستادم.بدون کوچکترین صدایی.ضامن را زدم. با دو تِق خفیف، روی تک تیر ماند.پا شتری جلو رفتم تا به چند قدمی شبح رسیدم.
انگشتم روی ماشه عرق کرده بود.دوباره آهسته راه افتادم تا به بالای سرش رسیدم.پشت به من خم شده بود.هِن هِن می کرد و کاری انجام می داد شاید چیز سنگینی را قایم می کرد.نهیب زدم:
-بی حرکت.
فوری حرکت تو تنش خشکید.به آرامی سربرگرداند؛رو به ماه شد.سر،که بالا کرد،مهتاب،قرص صورتش را پوشاند.عرق از پیشانی و گونه هایش شُر می کرد.
پشنگه های خاک،بر خیسی صورتش نشسته بودند.لوله ی اسلحه ام پایین آمد و این بار حرکت در تن من خشکید.بیلچه ای را که به دست داشت،زمین انداخت.صورتش باز شد.دندانهایش برق می زد.دست هایش را بالا برد:
-نوکرتم! کو حرکت؟
صداش بُهت،گیجی و ترس را از کله ام پراند و جایش خنده آمد.خونسرد با گوشه ی چفیه اش عرق سر و صورتش را گرفت:
-بابا تو که ما رو زَهره ترک کردی.
حیرت در وجودم شعله کشید.انگار روی سخنم به او باشد و نباشد،سبابه ام را به طرفش گرفتم و آهسته گفتم:
-حاج منصور!پس شما...کانال جلو...
مثل خیلی حرف ها که خوشش نمی آمد و قطع میکرد،دوید وسط حرفم:
-من رفتم بابا جون.شتر دیدی،ندیدی...»