گزارش یک بازجویی (کتاب)

از یاقوت
گزارش یک بازجویی
طرح جلد کتاب گزارش یک بازجویی
طرح جلد کتاب گزارش یک بازجویی
اطلاعات کتاب
نام‌های دیگرگزارش یک بازجویی از یک سرهنگ اسیر عراقی
نویسندهمرتضی بشیری
مجموعهمجموعه خاطرات دفتر ادبیات و هنر مقاومت
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
محل نشرتهران
تاریخ نشر۱۳۹۷
شابک600032913X


گزارش یک بازجویی با نام کامل گزارش یک بازجویی از یک سرهنگ اسیر عراقی کتاب هشتم از مجموعه خاطرات دفتر ادبیات و هنر مقاومت و نوشته مرتضی بشیری است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب حاصل مراحل بازجویی و زندگی اردوگاهی یکی از افسران عالی‌رتبهٔ اسیر عراقی به نام محمدرضا جعفرعباس الجشعمی[یادداشت ۱] است که توسط مرتضی بشیری برای دفتر ادبیات و هنر مقاومت نوشته شده است.

نویسنده کتاب می‌گوید:
نحوه نگاه محمدرضا جعفرعباس الجشعمی به جنگ و تفکرات و عقاید وی برایم جالب بود، علاقه داشتم بدانم این فرد به جنگ چگونه می‌اندیشد و چرا با توجه به اینکه یک شیعه[یادداشت ۲] است، دست به چنین اقداماتی ناهنجاری زده است.

در معرفی این کتاب آمده است: در کتاب گزارش یک بازجویی می‌توانیم دستان تسلیم افسرانی را ببینیم که پیش از این ماشین جنگی ارتش عراق را به‌سوی میهن اسلامی مان هی کردند؛ دستانی که نتوانست در برابر درخشندگی ایمان فرزندان این آب وخاک مقاومت کند. گروهی از این افسران با تمام مدال‌ها و نشان‌هایشان در خاک ما مدفون شدند ـ و این چیزی جز اجرت تجاوز نبود و عده‌ای نیز به‌عنوان اسیر در اردوگاه‌های ما میهمان گشتند. آنچه می‌خوانید ناگفته‌هایی است از دنیایی که این افسران به آن پای گذاشتند و چهرهٔ بی‌خدشهٔ حقیقت را در آن دیدند.[۱]

دیدگاه دیگران نسبت به کتاب

  • سیدعلی خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در تقریظی بر این کتاب نوشت:

    بسم الله الرحمن الرحیم، اثر جالبی است. ابتکاری و نمونه نیز هست. توصیف‌های آن از طبیعت، حوادث جنگی، وضعیت‌های طبیعی بس زیبا است. در آن مبالغاتی در بیان و یکسونگری‌هایی در قضاوت و گاه برخی تنگ‌نظری‌ها و حتی سایه‌ای از خودستایی هست.. که می‌شود به جنبه‌های مثبت کتاب بخشیدشان..! در شب شنبه چهارم اسفند ۶۹ در لحظاتی از بدخوابی عصبی مطالعه آنکه لحظاتی کمابیش مشابه را قبلاً هم فرا گرفته بود به پایان برده شد.. کاش می‌فهمیدم چقدر از آن حقیقی و چقدر داستان‌سرایی است[۲]

بخشی از کتاب

اسیر سر در گریبان فرو برده بود، آن‌قدر که صورتش دیده نمی‌شد، اما سر براق و گوش‌های او را می‌دیدم که به سرخی می‌زد. سرش را که بالا گرفت، دو خط کبود رنگ برجسته روی پیشانی‌اش نمایان بود. به نظر می‌رسید که حالا راحت‌تر می‌توانم کار کنم. چشمانش که زیر ابروهای به هم گره خورده برق می‌زد، بیش از اندازه گشاد شده بود. لب‌های سرهنگ زیر سبیل‌های کلفت و آنکادر شده تکان می‌خورد، اما کلمات مفهوم نبود. مجدداً پرسیدم: «شما اهل کجا هستید؟»

سرهنگ گفت: «اهل الکوت!» و در ادامهٔ پاسخ گفت: «لابد می‌دانید؟»

ـ چرا باید بدانم؟

ـ چون من جشعمی، هستم. جشعمی خانوادهٔ بزرگی است که در استان واسط که مرکز آن الکوت می‌باشد. پدرم مرحوم جعفر الجشعمی یکی از متنفذین استان بوده و...

سرهنگ پس از پاسخ به یک سؤال سعی می‌کرد ابتکار عمل گفت‌وگو را به دست بگیرد. مایل بودم که در وقت مناسبی بنشینم و از مطالب حاشیه‌ای این اسیر ارشد استفاده کنم، ولی سرهنگ جشعمی وقت‌شناس نبود و این کار را مشکل می‌کرد. صحبتش را قطع کرده و گفتم: «جناب سرهنگ شما که بچه نیستید! پس لطفاً سعی کنید به هر سؤال در چارچوب خود همان سؤال پاسخ دهید و حاشیه نروید. این حاشیه‌ها، من و شما را به مدت بیشتری زیر این راکت‌های هواپیماهای کشور شما! نگه خواهد داشت. البته من به‌خاطر طبیعت کارم مجبورم اینجا بمانم، ولی برای شما وضع فرق دارد. شما پس از اتمام بازجویی به عقب تخلیه می‌شوید. پس بهتر است برای سهولت کار همکاری کنید تا..».

هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بودم که انفجار شدیدی سوله را تکان داد، به‌طوری‌که احساس می‌شد اتاق بتونی از جا کنده شد و باز به جای خود نشست از لای درزِ بتون‌ها خاک و غبار فضا را پر کرد. سروصدای بچه‌ها از بالا به گوش رسید که «مرگ بر صدام». آن بالا، «آدم»‌ها به محض شنیدن غرش هواپیما به جای اینکه پناه بگیرند، بالای خاک‌ریزها می‌‌رفتند و می‌ایستادند به تماشای جنگ موشک‌های ضد هوایی با هواپیماهای دشمن.

سرهنگ که لرزیدن سوله و صدای مهیب راکت او را شوکه کرده بود، به خود آمد و به خاکی که از لای درزها تو می‌زد، نگاه کرد. اثری از وحشت در چشمانش نبود. متوجه نگاهم که شد، بی‌شتاب گفت: «من گلوله‌ای در پاشنه پای چپم دارم. مضافاً اینکه چند ترکش نیز پشتم را مجروح کرده ولی درعین‌حال در خدمت شما هستم».

پاسخش نشان می‌داد که خود را با شرایط موجود سازگار نشان دهد. همراه جملاتش حرکت سر و دست‌هایش چنان هماهنگ بود که اگر کسی زبان عربی هم نمی‌دانست، نیمی از مطالبش را درک می‌کرد.

با وجود احساسی که دوباره سرباز کرده بود به خود قبولاندم که دربارهٔ پای مجروح سرهنگ با او چند کلمه حرف بزنم تا بفهمد که نسبت به جراحتش بی‌تفاوت نیستم.

ـ آیا قبل از تخلیه، شما را به بهداری نبرده‌اند؟

ـ از آنها بسیار ممنونم. اولین اقدام آنها مداوای پای من بود و مرا بلافاصله به بهداری بردند. جراحت رانم را پانسمان کردند، اما گلوله در بد محلی از پاشنه پایم فرورفته که امکان جراحی نبود. این مطلب را دکتر به من گفت و مترجم ترجمه کرد. فعلاً به مصرف مسکّن اکتفا می‌کنم. واقعاً رسیدگی بهداری شما عالی بود. من...

حدس می‌زدم که می‌خواهد چه بگوید. برای همین با قطع کردن حرف‌هایش گفتم: «برای تجدید پانسمان دوباره به بهداری اعزام خواهید شد و چنانکه امکان جراحی باشد، مطمئناً آنها نهایت تلاش خود را خواهند کرد تا شما بهبود یابید».

حق‌شناسی و آرامش، تمام چهره‌اش را پوشاند. موضوع را عوض کرده و با جدیت گفتم: «بسیار خب، حالا به سؤالات من به دقت پاسخ دهید. معاون شما در تیپ چه کسی بود؟»

ـ مضر سعدون سلومی الامیر، او سرهنگ دوم پیاده است.

ـ در حال حاضر می‌دانید کجاست یا سرنوشتش به کجا انجامیده؟

ـ او اسیر است و احتمالاً تخلیه شده. فرد ضعیف‌النفسی است؛ زیرا وقتی مجروح شدم، عده‌ای از سربازان و درجه‌داران و افسران تحت امرم دور من جمع شده بودند تا مرا حمل کنند و این درحالی بود که آتش از دو طرف می‌بارید. آن شب جنگ در شهر «دوعیجی» به مرحله‌ای رسیده بود که رزمندگان اسلام! تمامی فشار خود را برای گرفتن این شهر وارد می‌کردند. سقوط شهر حتمی شده بود. در این شرایط، آتش نیروهای شما برای تثبیت پیروزی و آتش نیروهای ما برای درهم شکستن حمله بسیار سنگین شده بود. نیروهای تحت امرم که عدهٔ آنها به بیست نفر می‌رسید، مترصد یافتن راهی جهت انتقال من بودند. عده‌ای می‌خواستند مرا به عقب برگردانند و عده‌ای عقیده داشتند که چون حلقهٔ محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی تنگ است، به عقب رفتن عاقلانه نیست و بهتر است به سمت نیروهای ایران حرکت کنیم و تسلیم شویم. به آنها گفتم که بهتر است مرا بگذارند و بروند. خداوند راهی برایم مقدر خواهد کرد! در همین لحظه معاونم مضر سعدون سر رسید و با داد و فریاد رو به افراد گفت: «چرا منتظرید، اگر در تسلیم شدن تأخیر کنید از بین می‌روید. زود باشید و خود را تسلیم کنید».[۳]

پانویس

  1. «کتاب گزارش یک بازجویی». وبسایت طاقچه. دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.
  2. «تقریظ‌های مقام معظم رهبری بر آثار مکتوب دفاع مقدس/تابلوی ماندگار و تاریخی». دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.
  3. «گ‍زارش‌ ی‍ک‌ ب‍ازج‍ویی‌ از ی‍ک‌ س‍ره‍ن‍گ‌ اس‍ی‍ر ع‍راق‍ی». دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳. کاراکتر zero width joiner character در |عنوان= در موقعیت 2 (کمک)

یادداشت

  1. محمدرضا جعفرعباس الجشعمی همان کسی است که در طی جنگ تحمیلی دستور زنده به گور کردن غواصان ایرانی را داده بود؛ لذا بازجویی از این فرد که اهل استان کوت عراق بود جذابیت خاصی را به کتاب «گزارش یک بازجویی» داده است، در عین حال بررسی دلایل خشنونت این فرد قابل توجه است. وی در آن زمان فرمانده تیپ مخصوص سپاه هفتم عراق بود.
  2. محمدرضا جعفرعباس الجشعمی در جایی زندگی کرد و رشد یافت که عموما شیعه بودند، ولی با این حال خصوصیات فردی او به یک مسلمان نمی‌خورد او فردی ظاهر فریب بود، به همین دلیل توانسته بود به جایگاه خاصی در ارتش رژیم بعث دست یابد. صدام هم فردی نبود که به شیعیان روی خوش نشان دهد و یا آنان را به سمت‌های بالایی در ارتش خود منصوب کند، اما رفتار وی به شیوه‌ای بود که در دستگاه بعث عراق با چاپلوسی به درجه سرهنگ دومی و فرماندهی یک تیپ که اهمیتش از دو لشکر بالاتر بود و به صورت مستقل عمل می‌کرد برسد. وی در ابتدا بازجویی‌ها خود را وابسته به هیچ حزبی در رژیم بعث عراق نمی‌دانست، اما کم کم پرده از چهره‌اش برداشته شد.

برای مطالعه بیشتر