عبدالحسین با تعارف زن به داخل خانه رفت. خانهای اشرافی با چینشی شاهانه. زن همانطور چادر به دهان، جلوی پلههایی که به طبقهٔ بالا راه داشت ایستاد و اتاقی را به عبدالحسین نشان داد و گفت: «خانم آنجا هستند.» عبدالحسین که حسابی گیج شده بود، همینطور که پلهها را بالا میرفت، زیر لب میگفت: «من نمیفهمم، آخه چه معنی داره؟ اصلاً چرا یه سرباز باید بره از یه خانم دستور بگیره.» در اتاق باز بود و معلوم بود کسی منتظرش است. بهآرامی در زد و گفت: «یا الله... چند بار تکرار کرد تا اینکه صدای نازک زنی به گوش رسید: «نمیخواد یا الله بگی، بیا تو!» عبدالحسین تردید داشت قدم جلو بگذارد، سرش را پایین انداخت و بهآرامی وارد شد. اما هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که چشمهایش را بست و به عقب برگشت. زنی جوان روی مبل نشسته بود و بیخیال به او چشم دوخته بود، آن هم با دامنی کوتاه و پاهایی که روی هم انداخته بود. عبدالحسین با دیدن این فضا، پلهها را بهسرعت پایین رفت و به صدای زن که پشت سر هم صدایش میزد توجهی نکرد. زنی که به نظر میرسید خدمتکار خانه است، دنبالش راه افتاد و با تعجب گفت: «چرا نرفتی تو؟ چرا جواب خانوم رو نمیدی؟» با این وضع من یک دقیقه هم نمیتونم تو این خونه دووم بیارم. زن با نگرانی گفت: «پسرم لگد به زندگیت نزن، برگرد.» عبدالحسین با جدیت جواب داد: «بمیرم هم برنمیگردم تو این جهنم.» زن که دستپاچه شده بود، ادامه داد: «اگه اینجا بند نشی میکشنتها.» عبدالحسین که گوشش بدهکار این حرفها نبود با عجله به سمت در خروجی دوید و در را پشت سرش محکم بست. کوچه خلوت بود. سرش را برگرداند و به خانهٔ ویلایی، که بعدها فهمید متعلق به یک سرهنگ عالیرتبه است، نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حالا مانده بود چطور خودش را به پادگان برساند. نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان ظهر پیاده رفت. قطرههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود. گرمای عجیبی بود. آنقدر پیاده رفت تا اینکه با شنیدن صدای ماشینی ایستاد. راننده وانت برایش نگه داشت و او را تا نزدیک پادگان رساند. فرمانده با دیدن عبدالحسین تعجب کرد و بعد از فهمیدن رفتار او دستور داد به مدت یک هفته تمام توالتها را تمیز کند.
برگی از یک زندگی (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | زهرا سیادت موسوی |
سبک | داستان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۸۰ |
قطع | پالتویی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
محل نشر | تهران |
تاریخ نشر | ۱۳۹۷ |
شابک | ۹۷۸۶۰۰۰۳۱۷۴۹۲ |
وبسایت ناشر | https://sooremehr.ir/ |
برگی از یک زندگی، نوشته زهرا سیادت موسوی، داستانی بر اساس زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی است. نویسنده در این کتاب، زندگی این شهید را از اولین روز تولد تا شهادتش در عملیات بدر روایت میکند.
درباره کتاب
این کتاب، داستان زندگی مردی است که مشتاق شهادت بود و آرزو داشت مفقودالاثر شود. پیکر این شهید، پس از ۲۷ سال مفقودالاثر بودن در اردیبهشت ۱۳۹۰ در شرق رود دجله به همراه پیکر ۱۲ شهید دیگر پیدا، و به میهن اسلامی ایران منتقل شد. شهید عبدالحسین برونسی از کودکی با همسالانش تفاوت داشت؛ مدرسه را به دلیل فضای نامناسب تحصیلی رها کرد و به پیشنهاد پدر به یادگیری قرآن پرداخت. دوران سربازی او با اتفاقات شگفتی همراه بود؛ در زندانهای ساواک شکنجه شد و در نهایت، ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر، در شرق رود دجله به شهادت رسید.