فرمانده گمنام (کتاب)

از یاقوت
فرمانده گمنام
اطلاعات کتاب
نویسندهعلی تکلو
موضوعدفاع مقدس
سبکداستان
زبانفارسی
تعداد صفحات۸۸
قطعپالتویی
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
محل نشرتهران
تاریخ نشر۱۳۹۶
شابک۹۷۸۶۰۰۰۳۱۷۴۶۱
وبسایت ناشرhttps://sooremehr.ir/


فرمانده گمنام، نوشتۀ علی تکلو، روایتی داستانی از زندگی سردار شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور است.

انتشارات سوره مهر این کتاب را در سال ۱۳۹۶ منتشر کرده است.

درباره کتاب

این کتاب به شکلی داستان‌گونه به روایت گوشه‌هایی از زندگی مصطفی ردانی‌پور، از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از رزمندگان جنگ تحمیلی می‌پردازد؛ او در جوانی و با وجود اینکه تنها دو هفته از ازدواجش می‌گذشت با شرکت در عملیات والفجر۲ به شهادت رسید.

برشی از کتاب

آخه بچه‌جون! تو هشت سالته، دیگه واسه خودت مردی شدی، نمی‌شه بیایی تو مجلس زنونه. حالا مگه چی می‌شه مامان، می‌خوام روضه گوش بدم. گناه که نیست! لا‌اله‌الاالله، اگرم بیای راهت نمی‌دن. اونجا فقط زن‌ها و دخترها می‌آن. اگه دوست داری تو کوچه برو بازی کن، منم دیرم شده، باید زودتر برم. مرتضی که اومد می‌گم فردا شب ببردت مسجد. راضی شدی؟ مصطفی راضی نشد. هرجور شده باید می‌رفت. رفتن مادرش را نگاه می‌کرد. گوشة چادر مادرش به گل‌های کناری باغچه کشیده شد. چند گلبرگ رقص‌کنان افتادند! مصطفی قیافه‌اش در هم ریخت. به دیوار تکیه داد. مادر هم رفت بیرون و در را بست. مصطفی رفت توی فکر! یعنی چطوری می‌شد رفت تو روضه زنانه! آن‌قدر با خودش کلنجار رفت تا فکری به ذهنش رسید. دوید توی اتاق و چادر نماز مادر را سرش کرد. بعد جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. چادر برایش بلند بود. اضافه چادر را جمع کرد زیر بغلش و دوباره توی آینه نگاه کرد. بدک نبود. از سر و وضعش خنده‌اش گرفت. پشت در حیاط ایستاد. دودل بود، برود یا نه. قلبش تندتند می‌زد. قیافة مادر هم جلوی چشمش ظاهر می‌شد. بالاخره دل به دریا زد و تصمیمش را گرفت. چادر را جمع کرد و صورتش را پوشاند. فقط چشم‌هایش معلوم بودند. در را باز کرد. کسی توی کوچه نبود. از حیاط پرید بیرون و سریع راه افتاد. خدا خدا می‌کرد کسی را نبیند، اما از بدشانسی هنوز چند قدم نرفته بود، محمود را دید؛ پسر بقالی سر کوچه. از ترس و خجالت سرش را پایین انداخت و قدم‌ها را تند کرد. محمود هاج و واج نگاهش کرد. انگار این دختر را می‌شناخت، اما یادش نمی‌آمد. مصطفی دید محمود هاج‌وواج نگاهش می‌کند و نمی‌تواند بفهمد او کیست، خنده‌اش گرفت. بعد صدایش را مثل دختربچه‌ها نازک کرد و چادر را تا دهانش گرفت و آرام با ادا گفت: «سلام آقا محمود!» محمود از خجالت سرخ شد و درحالی‌که چشمانش از حدقه بیرون زده بود، جواب سلام مصطفی را داد، اما نمی‌دانست با کی صحبت می‌کند. مصطفی قبل از این که محمود بفهمد خنده‌ای کرد و پا تند کرد تا محمود دنبالش راه نیفتد. کمی بعد، به خانه همسایه رسید. در خانه باز بود و صدای روضه بلند. از رفت و آمد زن‌ها می‌شد فهمید داخل خانه خبری هست. مصطفی جلوی خانه صغری خانم ایستاد. در همین حال یکی از همسایه‌ها به طرف او می‌آمد. دوباره خیس عرق شد. خواست برگردد، اما دیگر دیر شده بود. خانم همسایه رسید کنار مصطفی و از این که مصطفی چنین حجابی داشت خوشحال شد و گفت: «سلام خانم کوچولو. به‌به، چه دختر باحجابی! آفرین دخترم! بیا بریم داخل.»