شب‌های بی‌ستاره (کتاب)

از یاقوت
شب‌های بی‌ستاره
طرح جلد
طرح جلد
اطلاعات کتاب
نویسندهمرضیه نفری
موضوعدفاع مقدس
داستان نوجوان
سبکداستان
زبانفارسی
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات شهرستان ادب
محل نشرتهران
تاریخ نشر۱۴۰۱
نوبت چاپاول


شب‌های بی‌ستاره داستانی با محوریت دفاع مقدس به قلم مرضیه نفری است. این کتاب روایت تأثیرات جنگ بر زندگی و روحیات یک دختر است که نویسنده در خلق شخصیت اصلی به مسئلۀ بلوغ و مشکلات ناشی از آن توجه ویژه داشته است.

این کتاب ازسوی انتشارات شهرستان ادب در سال ۱۴۰۱ چاپ و منتشر شده است.

درباره کتاب

«شب‌های بی‌ستاره» داستان دختری به نام ستاره است که در قم، با دو خواهر و پدر و مادرش زندگی می کند اما جنگ و حواشی آن، زندگی این خانواده را دستخوش تغییر می کند. این اثر را می توان به نوعی، روایت تأثیرات جنگ بر زندگی و روحیات یک دختر دانست و محور قوی تری که در داستان شکل گرفته است، مسئلۀ بلوغ و مشکلات ناشی از آن است.

در این کتاب به تأثیرات، تغییرات و درگیری‌های درونی و رفتاری یک نوجوان دختر توجه ویژه شده است. ستاره، علاوه بر مشکلات بیرونی و خانوادگی اش، باید با احساس های متفاوت و گاهی جدیدی که در خود می بیند کنار بیاید، و درعین حال که با آن ها کلنجار می رود، راه حلی برای کنترل کردن آن ها و جهت دهی شان در مسیر درست پیدا کند.[۱]

درباره نویسنده

مرضیه نفری (زادۀ ۲۹ خرداد ۱۳۵۹ در قم) نویسنده و مدرس داستان‌نویسی اهل ایران است. وی در حوزه داستان نوجوان فعال است و زمستان بی‌شازده، جامانده از پسر، مربوط به خودتان بخشی از آثار اوست.

برشی از کتاب

بابا همه‌چیز را برایم ممنوع کرده بود. هرجا می‌خواستم بروم باید با مامان می‌رفتم. برای من بهتر شده بود، من که جایی نمی‌رفتم. بابا گفته بود خودش خرید می‌کند. اگر هم لازم شد سارا را بفرستند. سارا خریدکردن بلد نبود؛ بیرون که می‌رفت لال می‌شد.
با مامان رفتیم انبار. مامان صبح زود می‌رفت و تا ظهر نشده هم برمی‌گشت. خیالش از خانه راحت بود. سمانه غذا می‌پخت و خانه را جارو می‌کرد. زن‌ها نبودند. انبار خلوت بود. خانم فهیمی مشغول شمردن بسته‌های کوچک نمک بود.
‌- ‌ بَه ام‌البنین خانم!... کم‌پیدا شدی!
مامان کیفش را گذاشت روی موکت و گفت: «چی بگم والله!... کارهای خونه مگه می‌ذاره! از همه بدتر... این دختر هر روز یه دردسر درست می‌کنه»
‌- ‌ ای بابا... ستاره که خانمه!
اشاره کرد که پیشش بنشینم و شلوارها را بشمارم.
‌- ‌ هفته پیش ده تا طاقه از این پارچه‌ها آمده بود. باید ببینیم چندتا شلوار دوختیم. این‌هایی که من شمردم صد و پنجاه‌تا شده.
شلوارها راه‌راه آبی داشت. مشغول شمردن شدم. مامان پرسید: «انبار خلوته... بقیه کجان؟!»
خانم فهیمی دفترش را از کیف برّاقش درآورد و جواب داد: «قرار بود برن حرم، تشییع شهدا، داداش زهراخانم هم تو این عملیات بوده، آوردنش.»
مامان سرش را به بالا تکان داد... یعنی خبر ندارد.
‌- ‌ کِی؟!... چرا من خبردار نشدم؟! این دو روز نتونستم بیام بیرون. چه‌طور زینت‌خانم چیزی بهم نگفت؟! باید برم بهش سر بزنم. اگه این ورپریده هوش و حواس بذاره!
همه‌چیز را تقصیر من می‌انداختند. صدای بع‌بع گوسفند توی حسینیه پیچیده بود. مردها خانم فهیمی را صدا می‌کردند. خانم فهیمی به من اشاره کرد و گفت: «خدا خواست امروز شما بیایین کمک من... ستاره برو ببین چه‌کار دارن؟!»
رفتم ته سالن، جایی که موکت سبز انداخته بودند و مخصوص پاک‌کردن سبزی بود. دو گوسفند را با طناب بسته و سر طناب را به دستگیره پنجره وصل کرده بودند.
‌- ‌ بله؟!... کار داشتین؟!... خانم فهیمی گفت به من بگین.
پسری که کنار گوسفند روی زمین نشسته و ظرف آب را جلوی دهان گوسفند گرفته بود، برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: «این دو تا را باید بکشیم!... حاج‌رحیم می‌آد الان، ولی یخچال‌ها خوب کار نمی‌کنن... برو به خودش بگو بیاد!»»[۲]


پانویس

  1. «ایران کتاب». دریافت‌شده در ۱۴ مهر ۱۴۰۳.
  2. «طالقچه». دریافت‌شده در ۱۴ مهر ۱۴۰۳.