زمستان بی‌شازده (کتاب)

از یاقوت
یکی از طرح های روی جلد
یکی از طرح های روی جلد
اطلاعات کتاب
نویسندهمرضیه نفری
سبکرمان
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۰۰
طراح جلدامیر نجفی
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۶
شابک۹۷۸۶۰۰۰۳۰۶۸۳۰


زمستان بی‌شازده کتابی با موضوع انقلاب اسلامی است. این کتاب نوشته مرضیه نفری بوده و انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب

کتاب «زمستان بی‌شازده» اثر فاطمه نفری است که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. این کتاب داستان نوجوانی به نام رضا را در روزهای انقلاب نقل می‌کند که از انقلاب بیرونی به انقلاب درونی می‌رسد. رضا بنا به درخواست مهندسی، قرار است یک میکرو فیلم را به دست شخصی برساند. ترس از نیروهای ساواک رضا را دچار تردید می‌کند اما لطفی که مهندس به او داشته مانع از آن است که رضا میکرو فیلم را سر به نیست کند. پس تصمیم می‌گیرد آن را به دست صاحبش برساند: «صدای دادهای مامان که آمد، به خودم آمدم. «رضا... با توام ... دو ساعت است آنجا چه غلطی می کنی؟ ناشتایی خورده نخورده رفتی با آن کفتر ها ور می روی؟ بی برو مغازه مش رمضان ببین آقات را پیدا می کنی یا نه؟ پریدم لبه پشت بام و به حیاط نگاه کردم . مامان دست به کمر ایستاده بود و بالا را نگاه می کرد ، گفتم: من نمی روم! همین دیروز هم به خاطر شما رفتم، الکی گفت تلفن قطع است! من دیگر رویم نمی‌شود بروم، هر وقت قرضش را دادیم، می روم و مثل آدم تلفن می‌کنم! مامان چادر قهوه‌ای گل ریزش را بست دور کمرش و جارو را برداشت تا حیاط را جارو بزند. صدایش آرام تر شد.»[۱]

نویسنده

مرضیه نفری نویسنده و مدرس داستان‌نویسی اهل ایران است. وی مدتی نویسندگی برنامه‌های رادیویی را بر عهده داشته و به تدریس داستان‌نویسی در دانشگاه، حوزه هنری، فرهنگ‌سراها و کتابخانه‌ها پرداخته است. کتاب‌هایی همچون شب‌های بی‌ستاره و برفاب از دیگر آثار مرضیه نفری به شمار می‌رود.

برشی از کتاب

از بالا پشت‌بام نگاهش کردم که سمت چپ کوچه را گرفت و رفت بالا، داشت به مغازه نزدیک می‌شد، یک‌دفعه از اینکه نرفته بودم پشیمان شدم، من هم نگران آقاجان بودم، اما حرصی هم بودم که چرا یک ماه است نیامده و ما را تو بی‌خبری گذاشته، بدتر از همه پول نفرستادنش بود که اینجور ما را سکۀ یک پول کرده بود، باید هر روز می‌رفتیم و مثل گداها دستمان را جلوی‌ مش‌رمضان دراز می‌کردیم: «امروز هم نسیه بده، بعداً جبران می‌کنیم...»
دیروز روی کارتون ریکا با زغال، با خط درشت نوشته بود «فروش نسیه نداریم» تا من پایم را گذاشتم توی مغازه که سراغ آقاجان را بگیرم، فکر کرد آمده‌ام خرید، تندی کارتون را گرفت دستش که مثلاً دارد می‌چسباند به شیشۀ مغازه. آب شدم و رفتم توی زمین، دلم می‌خواست نوشته‌اش را پاره کنم، اما دست از پا خطا نکردم، آخر معلوم نبود تا کی از آقاجان خبری بشود، ‌وگرنه مش‌رمضان را هم مثل تقی می‌نشاندم سرجایش!
تقی قلنبه، یک سال بود آمده بود محلۀ ما، اما با دوچرخه‌ای که چند ماه پیش خریده بود و خالی‌هایی که می‌بست، همۀ بچه‌های محل را جمع کرده بود دور خودش. دلم می‌خواست یک بلایی سر دوچرخه‌اش بیاورم تا آن‌قدر قمپز در نکند! اگر محسن بود، با هم طوری حالش را می‌گرفتیم که از خانه در نیاید؛ اما حیف که تنها رفیقم رفته بود و دیگر هیچ‌کس مثل او نمی‌شد. رسول آیینه گاهی می‌آمد سراغم و ادای رفاقت را درمی‌آورد اما از او هم دل خوشی نداشتم. او هم مثل بچه‌های دیگر برای دوچرخۀ تقی دست‌وپایش را می‌شکست.


پانویس

  1. «معرفی کتاب «زمستان بی‌شازده»». دریافت‌شده در ۱۶ مهر ۱۴۰۳.