عاشقی به سبک ونگوگ (کتاب)
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | محمدرضا شرفی |
موضوع | داستان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۲۱۲ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | انتشارات شهرستان ادب |
تاریخ نشر | ۱۳۹۳ |
جوایز | برنده جایزه ادبی شهید اندرزگو |
وبسایت ناشر | https://shahrestanadab.com/book |
عاشقی به سبک ونگوگ رمانی است از محمدرضا شرفی خبوشان که توسط انتشاات شهرستان ادب منتشر شده است.
این کتاب برنده جایزه ادبی شهید اندرزگو شده است.[۱]
دربارهٔ کتاب
«البرز» در خانه یکی از فرماندهان ارتش شاهنشاهی بهعنوان فرزند خدمتکار بزرگ میشود. تیمسار دختری به اسم «نازلی» دارد که در کودکی همبازی البرز و در جوانی تبدیل به معشوق او میشود. البرز به دلیل عشقش به نازلی وارد ماجراهایی میشود که پدر نازلی یک سر آنهاست، رفتوآمدهای مشکوک به خانه و روابط مرموزی که پنهان ماندهاند از ماجراهای این رمان است.
توصیفات حرفهای و روایت قوی محمدرضا شرفی خبوشان، از دلهرهها، حسرتها و آنچه در دل البرز میگذرد مخاطب را تا آخرین سطر داستان به جای البرز مینشاند.
علاوه بر وجه ادبی زیبای این رمان، محمدرضا شرفی هنر نقاشی را هم به خوبی میشناخته و از آن در رمانش استفاده کرده است.[۲]
دربارهٔ نویسنده
محمدرضا شرفی خَبوشان (زادۀ ۲۰ مهر ۱۳۵۷) شاعر و داستاننویس ایرانی است. وی در سال ۱۳۹۶ برای رمان بیکتابی برندهٔ جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در بخش ادبیات و نثر معاصر در دوره سی و پنجم شد.
مجموعه داستان «بالای سر آبها» برنده کتاب سال دفاع مقدس و کتاب «موهای تو خانه ماهی هاست» برگزیده پنجمین جشنواره داستان انقلاب شد.
دبیر علمی ششمین دوره جایزه ادبی یوسف، داور بخش رمان و داستان بلند یازدهمین دوره جایزه ادبی جلال و دبیر علمی بخش داستان شانزدهمین جشنواره شعر و داستان «جوان سوره» بخشی از سوابق اجرایی خبوشان است.
بخشی از کتاب
شگفتزدهام. از خودم شگفتزدهام. گاهی آدم کاری میکند که از خودش شگفتزده میشود. نه این که بعدها فکر کند و شگفتزده شود، نه. همان موقع، در شرف رخ دادن واقعه، در خلال انجام دادن همان کار، در لحظههایی که دارد همان کار را انجام میدهد، شگفتزده است. انجام میدهد و شگفتزده است؛ شگفتزده از کاری که اگر قرار بود و میخواست به آن فکر کند و نقشهای برایش بکشد، هیچ وقت انجامش نمیداد. سگ نمیرفت. زُل زده بود و دم تکان میداد. عنقریب بود که پارس کند. نمیدانم چرا یکدفعه آنطور شده بود و چرا آنها را ول کرده بود و آمده بود که من را تماشا کند و برایم دم تکان بدهد. کنارش زدم و پاورچین از لانهاش زدهام بیرون. نگاه کردم به ته باغ، به کاجهای تهران که با هیکل سیاه و پنجههای سوزنیشان، بالای دخمه ایستاده بودند، به دخمه که نور از دهانش، تنهٔ پُر آبله و پوست سنگشدهٔ کاجها را روشن کرده بود. قرار من با نازلی فقط این بود که یک جایی توی حیاط خودم را قایم کنم و ببینم آقاجانش زن میآورد توی خانه یا نه. قرار نبود از توی عمارت سر دربیاورم. قرار نبود بعد از لانهٔ سگ بخزم توی اتاق نازلی. دستهکلیدش را نازلی نداد که اینطور پاورچین و ترسزده از حوالی آن دخمه، از توی لانهٔ سگ، فرار کنم و بیایم توی عمارت و کلید بیندازم با دست لرزان به در و توی تاریکی نرم اتاقش، نفسنفس بزنم و در را از پشتم قفل کنم.
چیزی در من ریخته است که نمیدانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. میدانم هرکدامشان چی هستند؛ امّا چیزهای مختلف، وقتی یکباره در هم شوند و با هم به سراغ آدم بیایند، ماهیتشان عوض میشود و میشوند یک چیز دیگر و آدم هول میکند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّهشقّی به تنهایی کلّهشقّی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّهشقّی در هم شوند، چیزی میشوند که تکتکشان نیستند.
توی این اتاق، نفس نازلی پیچیده است. نفسش مانده است. نفسش به تن دیوارها ریخته است. زمستانها چیزی از درونش برخاسته و به شیشههای این پنجرههای بزرگ نشسته و سُر خورده است و پایین آمده. بهارها پنجرهها را باز کرده، پرده را کنار زده و گذاشته تا باد، عطر تند طاووسیها و گلهای سفید و زرد پیچ امینالدّوله را بیاورد توی اتاقش. پاییزها تابلویش را گذاشته است رو به همین پنجرهها دوباره و آن تابلوی درهم برگهای قرمز درخت پَر را کشیده است با رنگهای گرم که انگار بهاری هنوز توی پاییزش نفس میکشد.
خطّ نگاه نازلی توی خطّ و نقش این تابلوها جا مانده است؛ تابلوهایی که دارد کمکم چشمهایم به ابعاد محوشان توی تاریکی ملایم اتاق عادت میکند. دارد رنگهای ناپیدای تابلوها با شکلهای ازلیشان در ذهنم زنده میشوند. از توی تابلوها چیزی بلند میشود و نور میاندازد ته و توی روانم. تابلوها کنار تخت و گوشه و کنار دیوار به هم تکیه دادهاند. بوی رنگ، بوی رنگ سالهای پیش، بوی رنگ ماههای پیش، بوی رنگ همین چند هفته پیش، هنوز توی اتاق چرخ میزند. نوک قلممویش را داشت فقط نشان آن انبوه اُخرایی کُپّه شده روی هم میداد. فقط نشان میداد و نمیگذاشت که نازکی مو به تن بوم بخورد. حتم داشتم قلممویش به بوم نمیخورد. گفت:
- ببند در را.[۳]
پانویس
- ↑ «معرفی کتاب عاشقی به سبک ونگوگ». دریافتشده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.
- ↑ «معرفی کتاب عاشقی به سبک ونگوگ». دریافتشده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.
- ↑ «معرفی کتاب عاشقی به سبک ونگوگ». دریافتشده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.