روایت دلخواه پسری شبیه سمیر (کتاب)

از یاقوت
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمدرضا شرفی
موضوعداستان
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۱۶
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات شهرستان ادب
تاریخ نشر۱۳۹۸
وبسایت ناشرhttps://shahrestanadab.com/


روایت دلخواه پسری شبیه سمیر نوشتهٔ محمدرضا شرفی خبوشان است و انتشارات شهرستان ادب آن را منتشر و روانهٔ بازار کرده است. این اثر به داستان شهید ایرانی می‌پردازد.[۱]

دربارهٔ کتاب

محمدرضا شرفی خبوشان در این کتاب به روایت پسر جوانی می‌پردازد که علاقه‌ای خاص به امام خمینی داشته است تا‌حدی که عکس امام را روی پیراهن خود، درست روی قلبش دوخته بود. علاقه‌ای که زبانزد همه شده بود. داستان در سال‌های آخر دوران دفاع مقدس رخ می‌دهد؛ زمانی که شخصیت اصلی داستان، که نویسنده او را شبیه سمیر می‌نامد، به جبهه می‌رود.

شبیه سمیر در یکی از عملیات‌ مهم زخمی و بی‌هوش شد اما زمانی که به‌هوش آمد و چشمانش را باز کرد خود را در خاک عراق یافت در‌حالی‌که زنی عراقی از او مراقبت و نگه‌داری می‌کرد.

محمدرضا شرفی خبوشان در این رمان طوری وقایع و اتفاقات انقلاب را توصیف می‌کند که مخاطب احساس می‌کند در تمامی داستان حضور داشته است. او در این رمان بخشی از تاریخ معاصر ایران را بازگو می‌کند؛ از جمله ایام جنگ و روزهای تبعید امام خمینی در نجف.

نویسنده روایت متفاوتی را به رشتهٔ تحریر در می‌آورد و جذابیت اثر را چندین برابر می‌کند؛ شروع کتاب با گپ‌وگفت با ارواح در قبرستان وادی‌السلام است و همین شیوهٔ روایت متفاوت، خود به‌تنهایی برای شروع جذاب رمان کافی‌ است.[۲]

دربارهٔ نویسنده

محمدرضا شرفی خَبوشان (زادۀ ۲۰ مهر ۱۳۵۷) شاعر و داستان‌نویس ایرانی است. وی در سال ۱۳۹۶ برای رمان بی‌کتابی برندهٔ جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در بخش ادبیات و نثر معاصر در دوره سی و پنجم شد.

مجموعه داستان «بالای سر آب‌ها» برنده کتاب سال دفاع مقدس و کتاب «موهای تو خانه ماهی هاست» برگزیده پنجمین جشنواره داستان انقلاب شد.

دبیر علمی ششمین دوره جایزه ادبی یوسف، داور بخش رمان و داستان بلند یازدهمین دوره جایزه ادبی جلال و دبیر علمی بخش داستان شانزدهمین جشنواره شعر و داستان «جوان سوره» بخشی از سوابق اجرایی خبوشان است.

بخشی از کتاب

«من فارسی را از مادرم یاد گرفتم. مادرم اصلاً یک تاجرزادهٔ تبریزی‌ست که در سفرش با خانواده به عتبات، به عقد پدرم درمی‌آید. نقلش مفصّل است؛ حتماً می‌گویم خودش یا پدرم برایت تعریف کند. غیر از پدرم اورهان، مادرم صبیحه‌خانم هم این‌جاست. ما خانوادگی این‌جاییم؛ عمّه و سه تا از عموهایم هم این‌جا هستند. پدرم صد بار تعریف کرده که چطور مادرم را پیدا کرده. مادرم هم تعریف کرده صد بار. چرا تعریف نکند؟ این‌جا تا قیامت، وقت داریم؛ می‌نشینیم دور هم حرف می‌زنیم. اگر بشود، صد بار دیگر هم تعریف می‌کنند و هر بار چیز تازه‌ای یادشان می‌آید و به روایت قبلی‌شان اضافه می‌کنند. مادرم می‌پرد توی روایت پدرم و دنباله‌اش را می‌گیرد و یک‌جایی که آب دهانش را می‌خواهد قورت بدهد، پدرم دوباره روایت را دست می‌گیرد. چه‌کار کنیم این‌همه وقت؟ فقط روایت است که زنده نگه داشته ما را.

بله، من آیت‌الله را بارها در چیچکلی بورسا دیدم؛ همان که گفتی داخل هر روایتی باشد، همان روایت، دل‌خواه توست. پنج سال بعداز این‌که آیت‌الله از بورسا رفت، من را آوردند وادی‌السّلام؛ مرده و سرد. با هواپیما آوردند بغداد و بعد هم با ماشین انتقال دادند به این‌جا؛ مقبرهٔ خانوادگی‌مان. من آخرین علوی بورسا هستم که آمدم این‌جا و بعداز من کسی تابه‌حال جنازه‌اش این‌جا نرسیده. بعدها همین‌جا روایت آیت‌الله را بیش‌تر شنیدم. فهمیدم آیت‌الله بعداز این‌که از بورسا رفته است، آمده نجف و در منزلی در خیابان شارع‌الرّسول ساکن شده است.»[۳]


پانویس

  1. «معرفی کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر». دریافت‌شده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.
  2. «معرفی کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر». دریافت‌شده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.
  3. «معرفی کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر». دریافت‌شده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳.