ریحانه ابراهیم‌زادگان

از یاقوت
ریحانه ابراهیم‌زادگان
اطلاعات شخصی
ملیتایرانی
زبان مادریفارسی
اطلاعات هنری
پیشهشاعر



ریحانه ابراهیم‌زادگان نویسنده طنزنویس مطبوعات و شاعر آیینی اهل ایران است. او در روزنامه ایران یادداشت می‌نویسد.

نمونه‌ای از اشعار

شام تار یاس و غم را نور باران می‌کند
یاد تو خورشید را در سینه مهمان می‌کند
عاقلان سرمست از عشق تو مجنون می‌شوند
دل به کف سوی تو لیلا مو پریشان می‌کند
آه آواز خوش نقاره‌زن‌های حرم
بغض‌های کهنه را درگیر باران می‌کند
دیده‌ام آهسته می‌بارد به زیر چتر تو
هرچه را عمری‌است که در سینه پنهان می‌کند
زندگی گاهی جهنم می‌شود اما چه باک
آب سقاخانه آتش را گلستان می‌کند
هرکه در جنگ است با رنج و ملال زندگی
عرصه‌اش تا تنگ شد، عزم خراسان می‌کند[۱]



نمونه‌ای از یادداشت‌ها

عمق چروک گوشه چشم حاجی به قاعده چاله چوله های زندگی است. نیمچه خم خم راه می رود، معلوم نمی کند حاجی عصایش می کشد یا عصا حاجی اش... لخ لخ گیوه می کشد کف کوچه، از دور صدایش می دود دم گوش بانو. بانو ذوقش می شود، آسه می رود دم آیینه گره لچکش نظم و نسق می دهد، چاروق می اندازد دم پایش، پر می کشد در وا کند برای حاجی. حاجی سنگین می شنود، لاکن تق تق چاروق بانو با نبضش هم ساز است... عصا تیرک می کند، راست می ایستد تا بانو که در گشود دلش بکشد قربان قد و بالای حاجی برود. خال گوشتی بیخ دماغ حاجی از عمر نصف اهل گذر کهنه تر است! چادر چاقچور بانو یه عمر همین رنگ بوده، زهوار عمرشان در رفته، تر و تازگی از هردو گذشته. نه چهارتا شوید پریشان روی سر طاس حاجی دل می برد، نه تای کمر و لب های قیطان و برف زلف بانو شهر آشوب است. آدمشان یک عمر است نو نمی شود، غلط نکنم هرچه هست و ما رویتمان نمی شود پشت و پستوی دلشان پنهان شده... علی ایحال زن جماعت در عشق، ذاتا انحصارطلب است. ماندیم قدیم که زن ها ناچار به برتافتن هوو بودند چطور تاب آورده دق نمی کردند. ما خودمان رویت کنیم کسی چپ نگاه «آقای او» انداخته، با همین نخ و سوزن داخل جعبه سوهان حاج محمد و پسران، پلک هایش به هم می دوزیم. خاطرمان باشد کل حسن اواخر عمرش حواس درست و به قاعده نداشت، با خال های قهوه ای حاق سر بی مویش می شد تسبیح انداخت. یک نوبه سلانه سلانه به سمت راه پله می رفت، تعجیل کردیم ناغافل تنه زدیم به پیرمرد، ۹۰ درجه چرخ خورد، کانهو عروسک کوکی تعلل نکرد، لاقید به مقصد، عقبه راه را به سمت در رفت، یک لحظه هم مردد نشد مسیر تطور یافته. پریروز، حاج خانم آمده بود پی مان، گله و شکوا داشت مستاجرشان آرابیرا کرده آمده مهلت اجاره بگیرد، لچکش شل بوده، زلف بیرون ریخته، پیش کل حسن ناز و غمزه ریخته. پیرزن برافروخته غر می زد مردم جلف و ناجور شده اند. دل نگران بود زن شل حجاب ناغافل دل از شوهرش ببرد... مداقه کردیم توی چشم هایش صبغه پنجاه- شصت سال عشق و عاشقی برق می زد. نشستیم به انگاشتن روزگار شباب کل حسن، که زلف پریشان و قد بالا بلندش بند دل حاج خانم گسیخته بود. چه دلواپسی ها از سر گذرانده که عشقش رسیده به این روزگار؛ لابد شیشه عمر عشق به جان کشیده که سر پیری هنوز دل نگران شوهر چروکیده بی حواس قصیرالقامت تندمزاجش است. حالا با چه باک و تهوری زهره می کنند به من بگویند نگران آقای او -هزار الله اکبر چشمم کف پایش- با آن جلال و جبروت و قد و بالا جذبه نباشم؟ مگر اینکه به ازشما و تعریف از خود نباشد از خوبیت و محاسن و زنیت و استغنا و تمامیت خودمان باشد حیرت کنند چه جای تشویش است، وگرنه از کمال زنیتمان، در عشق از همه انحصارطلب تریم.[۲]

یادداشت۲: پیرار کسالتی عارض شده تن مان به ناز طبیبان نیازمند شد. اطبا، امر به بستری در شفاخانه دادند، امتثال امر کرده، بستری شدیم. تا به خودمان آمدیم کار به اتاق عمل کشید و چشم باز کرده دیدیم با شکم پاره به جهت استخراج آپاندیس روی تخت شفاخانه افتادیم. القصه طبیب آمد و حاق معاینه توصیه کرد به پیاده روی به جهت بهبود زخم بخیه. سر شب همشیره جان به سبب پیاده روی بلندمان کرد و با درد و آه و نفرین، سلانه سلانه و دولا دولا راه افتادیم از دیوار راهرو گرفته مشغول قدم زدن شدیم. از ضعف و آثار بیهوشی به سرگدا افتاده سقف دور سرمان می چرخید که یک آقای سن و سال داری از اتاقی بیرون آمده بدون مقدمه گفت: «رنگ موی طبیعی...!» نگاهی به همشیره انداختیم ببینیم ملتفت ماجرا شده یا نه، دیدیم نه! هی ما می گفتیم: «بله؟» هی آقای سن و سال دار، مکرر می گفت: «رنگ موی طبیعی!» دستی به سرمان کشیدیم ببینیم توصیه ای دارد یا چیزی، صدری روی سرمان رویت کرده، تار مویی بیرون مانده...؟ دیدیم چیزی دستگیرمان نمی شود خلق مان تنگ شده، براق شدیم که: «چه می گویی پدر جان؟» پیرمرد خم به ابرو نیاورده با همان روی خوش متمایل به پوکرفیس گفت: «رنگ موی طبیعی... سه حرفی...» ما را می گویی تازه ملتفت مان شد پیرمرد بیچاره چه می گوید. نگاهی به روزنامه توی دستش انداختیم و دست همشیره را گرفتیم که به فوریت پیش از پس افتادن به تخت مان برگردیم، لکن حین سلانه سلانه رفتن گفتیم: «حنا!» پیرمرد سرذوق آمده آنا به نوشتن مشغول شد، لکن حیرت و بهت همشیره جان تماشایی بود که با این احوال قوس و قزح و درد و تعب، چطور جواب جدول پیرمرد، از آستین بیرون کشیده تحویلش دادیم. حقیقت این است که از تفریحات ابوی آقای او جدول حل کردن است. یک نوبه گفتم برایمان جدول بیاورد به اتفاق حل کنیم، خوش اشتغالی بود. هم تفنن هم تعلم توامان. تازگی یک بازی توی این ماسماسک وامانده آمده کم از جدول ندارد، چند فقره حروف بهم ریخته تحویل می دهد، کلمه بسازی و امتیاز بگیری. آمدیم بازی کنیم یک جاهایی گیر و گرفت می افتاد به فکرمان، سر در نمی آوردیم و ماسماسک وامانده را پرت می کردیم یک گوشه. لکن یک نوبه ملتفت شدیم پول بدهیم قفل کلمه مفتوح می شود. دل مان خوش بود به پول بی زبان تفنن می کنیم که ناغافل دست مان آمد نوبه به نوبه برویم سراغ گوگل زبان بسته، پاسخ همه مراحل به انضمام هر آنچه نیاز است، آماده و مهیا تحویل مان می دهد. القصه ملتفت شدیم این سخریه لودگی ها تمامی ندارد. جدول که از دست خلق الله افتاد هرچه پیش رفتیم عوض تفکر و تعلم و دانش، دست به دامن تکنولوژی و چرک کف دست شدند. حتی استماع کردیم چند مرحله پیش می روند و امتیاز بازی و تفنن شان می فروشند! به سرمان زد برویم حنا ابتیاع کنیم بگذاریم روی سرمان هم رنگ و لعاب دارد هم خاصیت، اصلا ما کجا سخریه لودگی روزگار کجا؟[۳]


پانویس

  1. «معرفی بخش شعر یازدهمین جشنواره کتابخوانی رضوی با نگاهی ویژه به جنبه های مختلف زندگی امام رضا(ع)». دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.
  2. «طنز : ماجراهای خانم آقای او (34)». روزنامه ایران، شماره ۸۲۷۱. ۱۱ شهریور ۱۴۰۲. دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.
  3. «طنز : ماجراهای خانم آقای او (32)». روزنامه ایران، شماره ۸۲۵۹. ۲۸ مرداد ۱۴۰۲. دریافت‌شده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.